شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲

من تا من

داشت با دوستش توی نمازخونه کتابخونه حرف میزد، اولش قرار بود فقط نمازشو بخونه و زود برن ولی صحبت مجال نمیداد، داشتن راجع به آدمهای اطرافشون حرف میزدن، راجع به دوست ها، یه دفعه دوستش گفت: پریسا خیلی عاطفیه، پرید وسط حرف دوستش و

+گفت: پریسا عاطفی نیست!

_چرا خیلی عاطفیه...

+نه پریسا حساسه

_ولی عاطفی هم هست

یه دفعه مغزش سوت کشید، همه معادلاتش، تصوراتش در مورد آدمها به هم ریخت، کی عاطفیه؟ به کی میگن عاطفی؟ از دوستش پرسید: به نظرت من عاطفی ام؟

_آااااره

+تو عاطفی هستی؟

_آره

خندید و گفت: پس تو به همه میگی عاطفی! ولی واقعا گیج شده بود، به کی میگن عاطفی؟ من واقعا عاطفی هستم؟ من احساساتی شاید باشم، ولی الان من عاطفی هم هستم؟ عاطفی که خیلی کلیه، آدم ها چه ویژگیهایی رو که داشته باشن بهشون میگن عاطفی؟ نشست با خودش لیست ویژگیها رو مرور کرد: گرم باشه، زود دل ببنده، خودخواه نباشه، به بقیه کمک کنه، مهربان باشه، دلسوز باشه، احساساتش غل غل بزنه، آدمها رودوست داشته باشه... نمیدونست خودش رو عاطفی بدونه یا نه، یاد سالهای قبل افتاد، اون موقع که دانشگاه نمیرفت، اون  موقع که بچه دبیرستانی بود، توی عاطفی بودن وزنه احساسات براش سنگینی بیشتری داشت و الان خودش رو احساساتی نمیدونست یعنی نسبت به سالهای قبل منطقی تر به نظر می رسید تا احساساتی، اون موقع ها بی حساب و کتاب محبت خرج میکرد، یه شعر که میخوند دلش پرمیکشید، کتابها رو زندگی میکرد، الان اما خیلی وقت بود چرتکه گرفته بود دستش، بس که بی مهری دیده بود، بس که دلش برای آدمها تپیده بود و دیده نشده بود، بس که روشون حساب باز کرده بود فراموشش کرده بودن، الان دیگه برای آدمها به میزانی خرج میکرد که توی زندگیش نقش داشتند، نه اینکه الان عاطفه نداشت و بقیه رو نمیدید، نه، الانم اگه کمکی از دستش برمیومد برای بقیه انجام میداد ولی درگیر نمیشد، یاد گرفته بود آدمها رو زود فراموش کنه، مثلا دلیلی نمیدید موقع خداحافظی با هم اتاقی که 6 ماه بیشتر پیششون  نمونده ابراز دلتنگی بکنه و براش اشک بریزه، میترسید، میترسید یه موقعی مثلا 3 هفته دیگه یه پیام دلتنگی براش بفرسته و در جواب هیچی دریافت نکنه، از اینکه برای آدمها حساب ویژه­ای باز کنه می ترسید و خیلی وقتها در جواب کسی که میگفت دلم برات تنگ شده، نمیدونست چی بگه!

خیلی وقت بود برای کسی پیام دلم برات خیلی تنگ شده نفرستاده بود

اون خیلی وقت بود که عاطفی نشده بود

داشت تمرین دیوار بودن میکرد

نظرات  (۱)

یاد خودم افتادم!!!
البته قبل خابگاهی شدنم!
پاسخ:
فکر کنم اقتضای بزرگ شدن باشه، نمیدونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی