شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۰۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۶

دنیای کودکی ام

دوره دبستانم هفته ای صبح به مدرسه میرفتم و هفته ای هم عصرها؛ روزهایی که من ظهر به مدرسه میرفتم و صبح را در خانه بودم ؛ پیش می آمد که مادرم برای رفتن به دکتر، بانک، خرید و کارهای دیگر مجبور شود که خانه را ترک کند. ترجیحا و تا جایی که امکانش بود مادر مرا هم با خودش همراه میکرد اما گاهی مادرم این احتمال را میداد که نتواند من را تا قبل از خوردن زنگ مدرسه به خانه برساند، در این حالت او دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه من را در خانه تنها بگذارد و یا مرا به خانم همسایه دیوار به دیوارمان بسپارد. خانم همسایه، زن مهربانی بود و اتفاقا دختری هم سن و سال من داشت ولی از بخت بد نوبت مدرسه مان دقیقا عکس هم بود. به همین خاطر اگر مادرم مرا به خانم همسایه میسپرد، من با خانم همسایه تنها بودم و همبازی نداشتم. ترجیح من این بود که صبح را تنها در خانه سپری کنم تا اینکه خانه همسایه باشم و تمام آن زمان را به سکوت بگذرانم و به دیوار خیره شوم! من در جمع بزرگترها دختر ساکت، آرام و کم حرفی بودم. 
یادم می آید که شنبه بود و من دوم دبستان بودم. قرار بود که ظهر به مدرسه بروم و مادرم مجبور بود برای مراجعه به پزشک مرا تنها بگذارد. او نگران بود و دلش نمیخواست مرا تنها در خانه رها کند اما من اصرار داشتم که مادرم به همسایه چیزی نگوید و بگذارد تا من چند ساعت باقی مانده به رفتن به مدرسه را در خانه تنها باشم و در حین تماشای تلویزیون، تکالیفم را انجام دهم. تلویزیون هم در حال پخش تکرار مسابقه دیشب بود و من علاقمند بودم که مسابقه را تماشا کنم. مادرم در ظاهر پذیرفت که به خانم همسایه چیزی نگوید اما من سخت در اشتباه بودم و چند دقیقه بعد از رفتن مادرم، خانم همسایه به دنبالم آمد تا من را به خانه شان ببرد. من تا جایی که میتوانستم اصرار کردم که در خانه بمانم و خانم همسایه هم تمام تلاشش را کرد که من در خانه تنها نگذارد. من با ناامیدی و چشمانی پر از اشک کتاب و  دفترم را جمع کردم و به خانه همسایه رفتم؛ دوست نداشتم به آنجا بروم اما چاره ای هم نداشتم. جالب اینجاست که بعدا خانم همسایه به مادرم گفته بود، دخترتان از تنهایی ترسیده بوده و زمانیکه من به دنبالش رفتم در حال گریه کردن بود؛ خیلی خوب شد که به من اطلاع دادید:)
غافل از اینکه گریه من به این خاطر بود که دوست داشتم تنها در خانه باشم ، نه از تنهایی!

پ.ن1: نتونستم ادامه برنامه رو توی خونه همسایه ببینم:(
پ.ن2: یادم رفته بود فرم مدرسه م رو ببرم و کلیدم رو هم خونه جا گذاشته بودم! برای همین یکی از پسرای همسایه که توی کوچه بود مجبور شد از دیوار خونمون بپره توی حیاط و در رو برام باز کنه که من رو پوش مدرسه م رو بردارم.
پ.ن3: خجالتی بودنم توی کودکیم رو دوست ندارم، ترجیح میدادم میتونستم راحت حرفام رو بزنم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی