شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۱۳ دی ۹۶ ، ۱۰:۱۴

این زندگی حق او نیست

امروز صبح وقتی به آشپزخانه سوئیت رفتم لحظه ای به خانم مهربانی که وظیفه تمیز کردن سوئیت را بر عهده دارد خیره شدم و با خود فکر کردم که او چند ساله است؟ در چهارمین دهه از زندگی اش به سر میبرد یا پنجمین دهه؟ بیشتر به نظر میرسید که در دهه پنجم باشد ولی هر سنی که داشت چروکهای روی صورتش و شکستگی چهره، سنی بالاتر از سن واقعی را نشان میداد. چقدر سخت است در این سن و سال و با داشتن نوه و عروس و لابد داماد هر روز صبح به جز روزهای تعطیل بیایی و 5-6 طبقه خوابگاه را تمیز کنی و هفته ای یکبار هم جارو بکشی، کار سنگینی است برای این سن و سال!

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و سعی کردم قیافه جوانی اش را تصور کنم، قیافه شاداب جوانی اش را، حتما زیبا بوده، در چند سالگی ازدواج کرده و برای چه مجبور است در این سن و سال این کار سنگین را برای یک حقوق نا چیز انجام دهد؟

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و با خود فکر کردم که حتما در ایامی که هنوز ازدواج نکرده بود به خواب هم نمی دیده که زمانی مجبور باشد در دهه پنجم زندگی اش این چنین کار کند و لابد آینده ای روشنتر را برای خودش تصور میکرده و در انتظار شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بوده تا تمام خوشبختی ها را به او هدیه کند.

دنیای عجیبی است...

۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۳

شناخت

هی شروع میکنم به نوشتن و هی پاکشان میکنم، هم میخواهم بنویسم و هم نمیخواهم بگویم، یعنی گفتنش دردی را دوا نمیکند!

همین قدر بگویم که تغییر کردم، تغییری که برایم خوشایند نیست و آزارم میدهد، توجهم به چیزهایی جلب شده که قبلا برایم اهمیتی نداشتند؛ اینکه شناختی از خود داشته باشی و بگویی که مثلا من فلان طور نیستم، فلان چیز برایم مهم نیست و بعدا درست همان زمانی که وقت محک زدن خودت است ببینی که اتفاقا بسیار هم فلان طور هستی، خیلی بد است، افتضاح است. دوست داری روی خودت بالا بیاوری...

راستی چرا ما قدر چیزهای ارزشمندمان را نمیدانیم؟!

۰۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۶

داستان این روزها

همیشه تا یک کار خیلی مهمی داشتم ارتباطم با آدما کم میشد؛ مثلا موقعی که داشتم برای کنکور ارشد میخوندم، خیلی ارتباط محدودی داشتم با دوستام که بیشترش هم به خاطر معرفت اونها بود نه من؛ اونها بودن که از من سراغ میگرفتن، الان هم به خاطر این پایان نامه عزیزم که در طی گذشت دوران داره ازش بدم میاد (شما دعا کنید اون علاقه اولیه برگرده) نمیتونم با کسی در ارتباط باشم و فکر میکنم بقیه فکر میکنن به خاطر اینکه ازدواج کردم فرامششون کردم، در صورتیکه اصلا اینطوری نیست. خدا رو شکر نه همسرم آدمیه که بخواد من ارتباطاتم رو کم کنم و نه من اونقدرها درگیر زندگی مشترک شدم که بقیه رو از یاد برده باشم. ولی همیشه میگم نکنه فکر کنن من به خاطر ازدواج اونها رو فراموش کردم، نکنه...

"بارالها به من جنبه تنظیم روابط بده! آمین"

۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۳

لعنت به من...

کاش لال میشدم و حرف نمیزدم و از وقوع یه فاجعه جلوگیری میکردم؛ کی میخوام بفهمم هر حرف حقی رو نباید گفت؟!

باید توبه کنم، اگه طوریشون بشه خودم رو نمیبخشم، خیلی کار بدی کردم، خدایا منو ببخش

۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۸

آخرش کی؟

هر خطی از پایان نامه را که مینویسم گویی جانم از کف میرود؛ و آغاز نوشتن هر بخشی از آن روزها به طول می انجامند، آن همه شور و اشتیاق زمان انتخاب موضوع و نوشتن پروپوزال کجا رفتند؟ 

آیا اسم این فرآیند فرسایش ناشی از نوشتن پایان نامه است؟ یا ناشی از به یکباره بی انگیزه شدن بنده؟ یا به خاطر وقفه های یک ماهه و دوماهه اول سال من در حین نوشتن پایان نامه است؟ و یا برای نابلدی من؟ هر چه هست شرایط خوبی نیست؟ 

خدا کند تداوم نداشته باشد؛ دلم برای روزهای بی دغدغه و خوش گذراندن بدون استرس تنگ شده است.

۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۵

برای رفع دلتنگی هایم

میدونم که صفحه وبلاگ من قدمت چندانی نداره، ولی دلم برای روزهایی که نوشتن توش رو شروع کرده بودم تنگ شده، به نظرم روزای خوبی بودن و متنهام هم متنهای قشنگی از آب در می اومدن، از اول پاییز که حالا تقریبا یه ماهی از اومدنش میگذره؛ هی خواستم بیام توی وبلاگم حسم رو از پاییز بنویسم، از اون حس غمبادی که با اومدن پاییز به دلم میشینه بگم، ولی انقدر نیومدم که کم کمک عادت کردم به شروع دوباره این فصل. نمیدونم از چند روز پیش، ولی فکر کنم از اول هفته تا حالا دیگه از اون دلگیری ناشی از اومدن پاییز خبری نیست که نیست؛ در عوضش بعد از چند روزی حس سرمای عجیب، سرماخوردگی جای دلگیری از پاییز رو گرفت.

همیشه با اولین سوزی که اواخر شهریور به صورتم میشینه و نوید اومدن پاییزه؛ غم عجیبی میشینه توی دلم، دوست دارم زار بزنم، روزا که یک دفعه کوتاه میشن، برام خیلی دلگیرن و شاید باورتون نشه خاطره شروع سال تحصیلی و شروع تکالیف مدرسه نابودم میکنه....

ولی ولی ولی عاشق خورد شدن برگای پاییزی زیر پاهام هستم :)))))

اما دوستداران پاییز، پاییز فصل عشاق نیست، پاییز پادشاه فصلها نیست، همه عاشق فصل پاییز نیستن؛ باور کنید، به این دروغهای بزرگ تاریخی خاتمه بدید لطفا، مرسی، اه!



پ.ن: حرفهایی که آدم نمیتونه برای کسی بگه و دوست داره به یکی بگه رو باید به کی گفت؟

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۵

پادشاه فصل ها؟

با اولین باد پاییزی که اواخر شهریور میخوره به صورتم دلم پر از غم میشه، انگار که غصه های تمام دنیا اومده تو دل من، پاییز رو دوست ندارم؛ مخصوصا مهرماه رو؛ اون سرماخوردگی های یک دفعه ای و روزهای به یک باره کوتاه شده رو، راستش تا بیام عادت کنم به این روزهای کوتاه پاییز تموم شده.

اون سوزهای پاییزی که تا مغز استخوان آدم رو موقع وزیدن میسوزونند باعث میشن که من زیبایی و رنگی بودن پاییز رو نبینم. نه اینکه خش خش برگهای پاییزی رو زیر پاهام دوست نداشته باشم، نه،اتفاقا از بچگی عاشق این کار بودم، اما پاییز هیچوقت فصل مورد علاقه من نبوده و نیست.


پ.ن: میدونم که این متن به متن بعدی شباهت داره ولی اینو قبلتر نوشته بودم توی پیش نویس ها بود، دلم خواست، بفرستمش روی صفحه:)

۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۷

باز این چه رستخیز عظیم است؟

دوباره محرم شد و دوباره حالم دگرگون شده، انگار یه چیزی داره از درون تمام وجودم رو چنگ میزنه؛ یه بغض بزرگی توی گلومه که میخوام خالیش کنم، دوست دارم یه کاری کنم که خوب باشه که بیرون بیام از این حال منقلب، که پیدا بشم از این گمگشتگی، که خوش بشه دل و حالم.

چیکار کنم؟ کتاب بخونم؟ دعا بخونم؟ برم زیارت؟ حرفای خوب گوش بدم؟ کدوم روضه برم که کمی از این حرارت درونیم کم کنه و حالم رو بدتر نکنه؟ کجا برم که بعدش برام پشیمونی نداشته باشه؟ چیکار کنم که معرفتم بیشتر بشه؟

میگن کشتیت بزرگه! برای من هم جا داری؟ دست منم میگیری؟ میخوام بیام، دوست ندارم بمونم، بذار بیام، بذار برسم، نکنه یه وقت جلوتون وایسم! نکنه یه وقت دلتون ازم شکسته باشه! منو ببخش! میبخشی؟! میذاری بیام؟!

۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۹

بی برنامگی

یه وقتایی هست که باید یه سری کارها رو انجام بدیم ولی مدام از انجام دادنشون طفره میریم، سرمون رو با کارهای دیگه سرگرم میکنیم. نمیدونم چی میشه که این اتفاق میفته ولی فکر کنم برای هر آدمی توی زندگیش این اتفاق افتاده. من هم الان در چنین شرایطی هستم، باید کارهای پایان نامه ای رو انجام بدم که کلی دوستش داشتم و کلی براش زحمت کشیدم ولی الان، همین موقعی که موقع ثمر دادنش هست؛ نمیتونم انجامش بدم، استادم برام تاریخ تحویل کار مشخص کرده و من نمیتونم بشینم و کارهام رو انجام بدم، حس بدیه در رفتن از کار، پر از استرسم و در ازاش کار مفید دیگه ای هم نمیتونم انجام بدم. هنوز که هنوزه بعد از گذشت 25 سال نمیدونم در چنین مواقعی چیکار باید کرد. 

۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۰

حال خراب است

بعضی وقتها آدم خیلی ادعا داره و خودش رو دست بالا میگیره؛ ولی وقتی توی شرایط قرار میگیره میبینه چقدر ضعیفه، چقدر ناتوانه، چقدر نمیتونه، چقدر با یک حرف مسخره دچار تزلزل میشه! همه اینها حکایت این روزهای منه، حکایت مرضیه پر مدعای چند ماه پیش و مرضیه ضعیف امروز!
مرضیه ای که خیلی روی خودش حساب باز کرده بود، فکر میکرد قوی تر از این حرفها باشه، اما حالا میبینه که توی چندتا حرف و کلام خاله زنکی گیر کرده و هر روز به نحوی به هم میریزه. اصلا از خودم چنین توقعی نداشتم، فکر نمیکردم یه روزی چنین حرفهایی داغونم کنه، ولی داغونم کرده و هر روز داره بیشتر نابودم میکنه.
باید بیشتر روی خودم کار کنم، باید قول و قرارهایی با خودم بذارم که از این شرایط دربیام؛ اینطوری فقط حالم بد میشه، فقط نشاطم از بین میره و زندگی برام سخت و سخت تر میشه.
هیچوقت هیچوقت خودم رو در چنین شرایطی تصور نمیکردم، چقدر راحت اعتماد به نفسم له شده این روزها...
خدایا خودت کمکم کن..
از این حالتها نجاتم بده...
نگذار شرایط بیرونی، درونم رو خراب کنه...
حالم رو خوب کن...
کمک کن تا همراهیت رو در تمام لحظات زندگیم حس کنم.