شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۲۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۲

ببر...

مرا
    دوباره
           به 
               آن روزهای خوب
                                    ببر
سپس
         رهاکن
                  و
                     برگرد

من نمی آیم




احسان پارسا
۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۹

واقعیت سکوت

واقعیت این است که من قادر به برقراری یک ارتباط خوب با آدم های اطرافم نیستم، واقعیت این است که من نمی توانم میان تمام آدمهای زندگی ام که عمیقا دوستشان دارم صلح برقرار کنم، واقعیت این است که حواسم به حرفهایی که می زنم نیست، واقعیت این است که از اینکه مدام حواسم باشد، چه چیزی را چه موقع و به چه کسی بگویم خسته شده ام، دلم برای یک رابطه بدون چرتکه، بدون محاسبه اینکه چه چیزی را کی و کجا بگویم که مبادا به کسی یا چیزی بربخورد تنگ شده و همه اینها من را وادار به سکوت می کنند و دیگر حرف گفتنی ای برایم نمی گذارند.

واقعیت این است که تصمیم دارم این بار که با مادرم تلفنی صحبت کردم و زمانی که گفت چه خبر؟! هیچ صحبتی از واقعیت های زندگی برایش نکنم، باید این بار به فکر یک داستان مسخره و غیرِ واقعی برای گفتن پشت تلفن داشته باشم، پس این مادرها چه موقع خواهند فهمید که کودکانشان همیشه کودک نخواهند ماند و بالاخره بزرگ می شوند، و خودشان از پس روابطشان برمی آیند، که اگر هم فرزندشان چیزی به آنها می گوید فقط برای برقراری ارتباط و گفتن گزارش های روزانه است و نه هیچ چیز دیگر، که لازم نیست بنشینند وسط روابط فرزندانشان و به فکر بازگویی گله و شکایت ها باشند.

واقعیت این است که مادرم جزو عزیزترین های زندگی من است و من سالهاست نمی توانم حرف ها و ناراحتی هایم را به او بگویم که هیچ و به تازگی متوجه شده ام که او حتی سخنان روزمره و خاطرات مسخره من را هم جدی می گیرد و هزار برابر بیشتر از خودم برای من غصه می خورد. واقعیت این است که مادرم تمام دلخوری هایم در زندگی، از کودکی تا به حال را فراموش نکرده،و این در حالی است که من بیشترشان را به سختی به یاد می آورم! واقعیت این است که مادرم حتی از چیزهایی که من را ناراحت هم نمی کند، ناراحت می شود و من این بار حتما به او واقعیت را نخواهم گفت؛ حتما سوالهایم را بیشتر خواهم کرد تا او بیشتر از من صحبت کرده باشد و من بیشتر سکوت.

دلم برای یک رابطه بدون چرتکه لک زده است...

پ.ن: ای کاش میتوانستیم اشکهایمان را هم به نوشته ها ضمیمه کنیم

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳

شوخی، ممنوع!

اینکه شما آدم شوخی هستین، اینکه با بقیه شوخی میکنید، اینکه مطالب طنز میگید و علاقه تون رو از طنز کلمات و جملات اظهار میکنید؛ همه و همه به این معناست که بقیه هم میتونن با شما شوخی کنند و هر کسی هم مدل خودش شوخی میکنه، دقت کنید! هر کسی سبک شوخی خودش رو داره، انتظار بی جایی از بقیه ست که بخواید با همه شوخی کنید و بعد بقیه با شما کاملا جدی برخورد کنند و حرفی نزنند که باعث رنجش شما بشه، اگه واقعا دوست ندارید بقیه باهاتون شوخی کنند، اگه از شوخی هاشون ممکنه براتون دلخوری ایجاد بشه، لطفا اول خودتون سر شوخی رو باز نکنید و یا اگر سر شوخی باز شد، هی اظهار ناراحتی نکنید، بذارید بقیه بفهمن با شما چه رفتاری داشته باشن، انقدر آدمها رو مستأصل نگه ندارید، یه کاری نکنید که ندونن باهاتون چیکار کنند، یه کاری نکیند که از رابطه با شما، از اینکه حالا چی بگم که ناراحت نشه استرس بگیرن، این خیلی انرژی ازشون میگیره و شاید ترجیح بدن که اصلا باهاتون قطع رابطه کنند از ما گفتن!


پ.ن: پدرم همیشه میگن "نصف شوخی، جدیه!" مراقب شوخی هامون باشیم، شاید بقیه به نیم جدی شوخیمون بیشتر توجه کنند تا نیم طنزش! 

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۱

نهان و آشکار

 "مَن اَصلَحَ سَریرةَ اَصلَح الله علانیه، وَ مَن اَصلَحَ بَینَهُ وَ بَینَ الله، اَصلَحَ الله بَینَهُ وَ بَینَ الناس"

"هر کس پنهان خود را اصلاح کرد خداوند پیدای او را اصلاح می کند، و هر کس بین خود و خدا را اصلاح نمود، خداوند بین او و مردم را اصلاح می کند."



نمیشه کسی با خدا ارتباط خوبی داشته باشه و با مردم روابط خوبی نداشته باشه، خودش ازمون خواسته که رابطه تون رو با من خوب کنید، نهانتون با من باشه، من خودم حل می کنم همه چی رو، دیگه غصه چی رو دارین؟! اما ماها چیکار کردیم؟ توی آشکار دم از خدا زدیم و در نهانمون همون کاری رو کردیم که اون دوست نداره، در ظاهر به مردم عشق ورزیدیم در حالیکه توی دلمون پر از کینه و حسد و بدخواهی بود.


خدایا با تو که باشم دیگه غم چی رو بخورم؟! غم اینکه مردم پشت سرم چی میگن؟ بذار اونا هر چی دوست دارن بگن، مهم اینه که من تو رو دارم، مهم اینه که تو ازم راضی هستی.

۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۸

بی عنوان

حالم بده، حالم خیلی بده، خدایا منو یادت هست؟ قرار بود هوام رو داشته باشی، قول داده بودی همه جوره پشتم باشی، حتی اگه من بهت بی مهری کردم، بنده­ هات محتاج نگاهت هستن خدا، چشم ازشون برنگردون... کریم همیشه کریم میمونه، مگه نه؟


مرضیه
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۲

چرا دل به کار نمیدی؟

این روزا هی منتظرم یکی از راه برسه یه دفعه ای بزنه زیر گوشم و بگه، بسه دیگه، بلند شو لعنتی!

 چرا دل به کار نمیدی، هان؟ 25 سالش گذشته، بقیه شم عین برق و باد میگذره، یه موقعی میرسه حسرت این روزا رو میخوریا!

تا دیر نشده بلند شو و برو، مبادا امروزت مثل دیروزت باشه ها!

دِِ بجنب دیگه، مگه با تو نیستم، نشستی تو چشام زل میزنی که چی؟!

دِ یه کاری بکن دختر، وقت تنگه، فرصت نداریم!

مگه نمیشنوی صداشو، داره صدامون میزنه

برای استراحت وقت زیاده

بلند شو! مگه با تو نیستم

 

پ.ن:قَالَ النَّبِیُ‏:إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ مَلَکاً یَنْزِلُ فِی کُلِّ لَیْلَةٍ یُنَادِی: یَا أَبْنَاءَ الْعِشْرِینَ! جِدُّوا وَ اجْتَهِدُوا...

 

۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳

همون بهتر که اصلا نباشه

عطیه حرفت را از عمق جان فهمیدم و به باور من:

دوست صمیمی نداشتن دردناک است و کسی را دوست صمیمی پنداشتن که حتی لیاقت دوستی معمولی را هم ندارد تهوع­ آور، اما ضربه مهلک را زمانی خواهی خورد  که با کسی احساس صمیمت داشته باشی،  مدتها با او دوستی کنی و بعدا متوجه شوی  که تو هیچ جایگاهی در زندگی­ اش نداشتی و این احساس دوستی و صمیمت تنها از جانب تو بوده! حالت خراب می­شود در آن لحظه خراب!

احساس دوستی و صمیمیت یک حس دوطرفه است، باید بین دوطرف جاری باشد تا عمق بیابد و گرنه بعد از مدتی تبدیل به لجن زار می­شود.

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰

عشق 3

دقیق تر که نگاه کنم،

        با خودم که رو راست باشم،

           دست از این استدلالها، توجیهات و منطقهای مسخره ذهنی ام که بردارم،

اگه خودم رو به اون راه نزنم و مشغول نگه ندارم،

     می بینم که من واقعا آدم پا پس کشیدن نیستم،

                                                           واقعا دلم میخواد بشه،

                                                                 واقعا دلم میخواد بیاد،

                                                                        واقعا دلم میخواد باشم،

                                                   

                                                    "خدایا عاشقترم کن..."

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۰

دست خودش نبود...

دست خودش نبود، نمیدانم شاید هم خواست خودش باعث این رفتار شده بود، روی بعضی از حرفها و قضاوتها حساس بود و اگر میدید کسی در اولین برخوردها سخنی از آنها به میان می آورد، سعی میکرد که دیگر با آنها وارد بحث نشود، اگر میتوانست به کل با آنها همکلام نمیشد و حتی به کل آنها را از زندگی اش حذف میکرد. اگر کسی راجع به قومیت یا شهری قضاوت بد میکرد، یا اگر در برخوردهای اول پشت سر کسی که تازه جمعشان را ترک کرده بود حرف ناروا میزد، آن فرد از چشمش می افتاد. دروغ برایش غیرقابل تحمل بود و با افراد دروغ گو دوستی نمیکرد چون نمیتوانست به آنها اعتماد کند. اگر احساس میکرد این فردی که تازه با او آشنا شده اهل خودنمایی و تعریف از خود و خانوده اش است و یا برای بالا بردن خودش توی سر بقیه میزند! تمایلی به ادامه رابطه با او نداشت. مردها و بعضا زنانی بودند که نگاه سخیفی به زنان داشتند، اهل بحث کردن با این افراد نبود، سعی نمیکرد که نگاهشان را بهتر کند، فقط در ذهنش روی آنها خط پررررنگی میکشید و تمام. کسانی هم بودند که همه ش گوششان را تیز کرده بودند و چهار چشمی مراقب، که مبادا از کسی خطایی سربزند که اگر سر زد سریع تذکر را روانه شان کنند، الحمدلله همه مدلشان را هم زیارت کرده بود از افراد مذهبی که حواسشان به وضو گرفتن و نماز خواندن و حجاب دیگران بود بگیر تا مراقبان تغذیه و سلامت جامعه و...

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۱

بیا

در این فصل تنهایی و غربت تمام دلخوشی ام این است که در هوایی تنفس میکنم که تو در آن دمیده ای...

در کوچه و خیابان به این امید قدم برمیدارم که شاید روزی از آنجا گذر کرده باشی..

و من پایم را در جای پای تو بگذارم...

وه که چه روزی باشد آن روز...


پ.ن: روایت است که سلمان چون در پشت سر مولا علی قدم برمیداشت پا جای پای حضرت میگذاشت.

نوشته شده در تاریخ 94/8/14