شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۱۵

خود کنترلی

شماها چقدر روی خودتون کنترل دارید؟ روی احساساتتون، زمانتون، ارتباطاتتون و... . به نظرم خودکنترلی یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن و مسولیت پذیریه. خوب که به چند هفته ای که پشت سر گذاشتم نگاه میکنم میبینم هفته های پرباری برای من نبودن و بیشتر از همه، از مهمترین کاری که باید هر چه زودتر انجامش بدم فرار کردم. خب اصلا جالب به نظر نمیرسه ولی تنها دلیلی که دارم این موضوع رو اینجا مینویسم این هست که با نوشتن، بیشتر روی این موضوع فکر کنم و جوابی برای این سوال پیدا کنم که "چرا از کاری که باید انجامش بدم فرار میکنم؟" و میدونم که چقدر میتونه روی زندگی من تاثیر داشته باشه و انجام ندادنش چه عواقبی میتونه داشته باشه! تقریبا 4 ماه ازش فرار کردم و تمام فرصتها رو از دست دادم و الان دارم وقتهایی رو برای انجام دادنش صرف میکنم که در واقع صرف کارهای دیگه ای غیر از این کار مهم میشه! دارم چیکار میکنم؟! یعنی انقدر بی مسولیتم؟! امیدوارم بتونم به روی وقتهام کنترل داشته باشم.

۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۹

جویای شغل

هفته پیش در اوج ناامیدی یه پیشنهاد کاری بهم شد و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شده بودم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت چون دیگه خبری از ادامه ماجرا نشد و گویا قرار هم نیست خبری بشه. در این روز و ساعت تنها چیزی که میتونه من رو خیلی خوشحالم کنه پیدا کردن یه شغل مرتبط با رشته م هست، فقط و فقط همین!

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

ه. الف سایه