شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه نگار» ثبت شده است

۱۲ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۶

روان خسته

یکی از اقشار جامعه که کمتر کسی اونها رو درک میکنه، افرادی هستند که دارن با یک بیماری روانی دست و پنجه نرم میکنند و علاوه بر وضعیت و شرایط بدی که روح و روانشون رو درگیر خودش کرده، همه روزه باید با قضاوتهای آدمها درباره خودشون رویرو بشن و سعی کنند که با این موضوعات کنار بیان که البته کنار اومدن باهاش برای افراد سالم هم سخت است چه برسه به فردی که داره با یک بیماری روانی زندگی میکنه و عملا این بیماری عملکرد مغزش رو مختل کرده و همین میشه که شرایط براش از اونچه که هست سخت و سخت تر میشه. توی جامعه ما با اینکه افرادی که به نوعی خودشون یا فردی از افراد خانواده شون درگیر یک مشکل یا بیماری روانی هست کم نیست ولی اتفاقا پذیرش این بیماریها از جانب خانواده، خود فرد و همچنین افراد جامعه خیلی سخت اتفاق میفته و اگر به نحوی هم فرد و خانواده ش اون بیماری رو پذیرفتن انقدر داشتن چنین بیماریهایی در جامعه تابو محسوب میشه که مجبورن از سایرین پنهانش کنند. افسردگی، وسواس، دو قطبی، اسکیزوفرنی، شیزوفرنی و ... توی جامعه ما کم نیست؛ چرا؟ واقعا چرا پذیرش چنین بیماریهایی سخته؟ چرا دارو خوردن برای کم شدن اثرات این بیماریها رو بد میدونیم؟ چرا سعی نمیکنیم اطلاعاتمون رو راجع به چنین بیماریهایی بالا ببریم و سعی کنیم این افراد رو بهتر و بیشتر درک کنیم؟ شرایط رو برای بیماران سخت تر از اونی که هست نکنیم؛ خودشون به اندازه کافی با افکاری که توی ذهنشون میگذره دارن اذیت میشن. لااقل ما اذیتشون نکنیم...  

۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹

اسارت یا آزادی!

آدمهایی که توی زندگیشون و به خصوص دوران کودکی از نزدیکانشون به اندازه کافی محبت ندیده اند، در آینده آدمهای سنگدل و بی رحمی میشن و توی بزرگسالیشون با نادیده گرفتن دیگران سعی میکنن تا اون ندیده گرفتن گذشته شون رو تلافی کنند یا بالعکس، تبدیل میشن به آدمهای مهربونی که سعی میکنند به بقیه محبت کنند و دوستشون داشته باشن! چون در کودکی خودشون نادیده گرفته شدن، سعی میکنن نذارن بچه های اطرافشون نادیده گرفته بشن و با خوبی باهاشون رفتار میکنند؟!
حالا بزرگتر از اینها، آیا لزومن هر انسانی که توی بزرگسالی دچار یک انحراف اجتماعی هست یا یک بیماری روانی گربانگیرش شده، باید ریشه اینها رو در کودکیش جستجو کنیم؟ تا کجا باید پیش رفت؟! مثلا اگر فردی کودکان رو مورد تجاوز یا آزار و اذیت قرار میده، کودکی خوبی نداشته یا حتی کسی اون رو در کودکی آزارش داده؟
ما تا کی و چند سالگی اسیر چند سال اولیه زندگیمون، و وقایع و اتفاقاتش هستیم؟ آیا قرار هست که هر اتفاق سهوی یا عمدیِ بدی که در دوران کودکی برای ما افتاده، تاثیر منفی در زندگی بزرگسالی ما بگذاره؟
توی این مدل نگاه کردنِ ما به زندگی، نقشِ چیزهایی مثل عبرت گرفتن، اختیار و اراده انسان و ... چی میشه؟ واقعا چی میشه؟

فقط میخوام بگم که خیلی خوبه سعی کنیم کودکانمون زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنند ولی بعضی چیزا دست ما نیست. خیلی خوبه که الان به تربیت فرزندان و اینجور چیزا اهمیت زیادی میدن ولی همه ش این نیست.
قرار نیست، همیشه اتفاقات بد در زندگی، چه در کودکی و چه در بزرگسالی تاثیر بد و مخربی در آینده ما به جا بگذارند. اصلا قرار نیست که ما تسلیم شرایطی بشیم که توی به وجود اومدنشون ذره ای نقش نداشتیم! یک زمانی میرسه که به اون درک میرسیم که چی خوبه و چی بد! اون موقع نباید کسی رو مقصر بدونیم! باید تلاش کنیم تا بهتر بشیم، خوبی کنیم، حتی به کسایی که خوبی رو ازمون دریغ کردن.

به خدا ایمان داشته باشیم...  

 
۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۰

مگه من ازتون علت خواستم؟!

در انتظار مترو نشسته بودم خانم کناریم که اتفاقا از فروشنده های مترو بود بعد از اینکه تلفنش رو قطع کرد، رو به من کرد و از درد معده شکایت کرد، گفت: "یه سمبوسه از امام خمینی گرفتم"، بعدش انگار که چیزی یادش افتاده باشه صحبتش رو  قطع کرد و یه پرانتز به حرفش اضافه کرد: "من روزه نمیگیرم، دارو مصرف میکنم، یه سمبوسه از امام خمینی گرفتم، فکر کنم مسموم شدم." منم گفتم، سمبوسه ها که معلوم نیست چی توش میریزن و دیگه هیچ حرفی نزدم.

غرض از گفتن این اتفاق این بود که خواستم بگم در جامعه ای زندگی میکنیم که آدمها میترسن بگن روزه نمیگیریم چون حالشو نداریم، اعتقاد نداریم و به هزار و یک دلیل دیگه؛ اگر هم کسی چنین حرفی بزنه باید کلی حرف بشنوه، برای همین اکثر آدمها باید توجیهشون برای روزه نگرفتن مریضیهای ساختگیشون باشه. جامعه ما یه جامعه ی نقاب داره و هیشکی اون چیزی نیست که نشون میده. حالا بماند که ماهایی هم که روزه میگیریم و یه سری کارها رو از سر اعتقادمون انجام میدیم توی همین جامعه کلی مورد طعن و تمسخر قرار میگیریم.

با خودم فکر میکنم حتما این خانم چون دید من چادری هستم پرانتز رو توی صحبتش باز کرد و اون توضیح اضافه رو داد چون دیروز هم که برای خرید حلیم رفته بودم بین آدمایی که اومده بودن، یه خانومی بود که چون تعریف حلیمای اون مغازه رو شنیده بود اومده بود خرید، نمیدونم چی شد که گفت من که روزه نمیگیرم، ناخودآگاه نگاه من رفت سمتش، بعدش همون خانوم گفت بخوامم نمیتونم روزه بگیرم. برای خودم متاسف شدم، هم دیروز و هم امروز انقدر خسته و کلافه بود قیافم که داشتم میمردم.


پ.ن: بعضیا شرایط روزه گرفتن رو دارن و روزه نیمگیرن، خیلیها هم مثل پدر من واقعا مریض هستن و دارو مصرف میکنند و نباید روزه بگیرن چون روزه براشون خوب نیست ولی هر روز باید التماسشون کنیم که خواهشا روزه نگیر...

۱۳ دی ۹۶ ، ۱۰:۱۴

این زندگی حق او نیست

امروز صبح وقتی به آشپزخانه سوئیت رفتم لحظه ای به خانم مهربانی که وظیفه تمیز کردن سوئیت را بر عهده دارد خیره شدم و با خود فکر کردم که او چند ساله است؟ در چهارمین دهه از زندگی اش به سر میبرد یا پنجمین دهه؟ بیشتر به نظر میرسید که در دهه پنجم باشد ولی هر سنی که داشت چروکهای روی صورتش و شکستگی چهره، سنی بالاتر از سن واقعی را نشان میداد. چقدر سخت است در این سن و سال و با داشتن نوه و عروس و لابد داماد هر روز صبح به جز روزهای تعطیل بیایی و 5-6 طبقه خوابگاه را تمیز کنی و هفته ای یکبار هم جارو بکشی، کار سنگینی است برای این سن و سال!

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و سعی کردم قیافه جوانی اش را تصور کنم، قیافه شاداب جوانی اش را، حتما زیبا بوده، در چند سالگی ازدواج کرده و برای چه مجبور است در این سن و سال این کار سنگین را برای یک حقوق نا چیز انجام دهد؟

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و با خود فکر کردم که حتما در ایامی که هنوز ازدواج نکرده بود به خواب هم نمی دیده که زمانی مجبور باشد در دهه پنجم زندگی اش این چنین کار کند و لابد آینده ای روشنتر را برای خودش تصور میکرده و در انتظار شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بوده تا تمام خوشبختی ها را به او هدیه کند.

دنیای عجیبی است...

۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۱

چرا؟

امروز یکی از اساتیدم عکسی از استراحتگاه مارال در صفحه ایسنتاگرامش منتشر کرد و طبق معمول یکی از سروده های خودش رو در توضیح عکس گذاشته بود. من اما خیالم پرواز کرد به یک سال و نیم پیش و اولین مواجهه ام با تهران! نه اینکه قبلا به تهران نیامده باشم، نه، سخن از اولین مسافرتهایی است که من تنها به تهران می آمدم؛ اولین مواجهه ام با تهران استراحتگاه مارال بود و ترمینال بیهقی و آدمهایی که در دستشویی ها زندگی میکردند، میخوابیدند و حتی غذا درست میکردند، غم عجیبی بر دلم نشست...

نفرین به فقر! لعنت به تبعیض!

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۱

زیبا

صحبت از مراقبت و زیبایی بود، صحبت از نگرانی دخترا و خانم ها از احساس عدم زیباییشون بود، صحبت از این بود که چیکار کنیم قشنگ باشیم! تا کجا باید این نگرانی ادامه پیدا کنه؟! چه میزانش خوبه و از چه حدی که بگذره به وسواس تبدیل میشه!

+  من از این مراقبتها خوشم میاد، خوبه که آدم حواسش به خودش باشه، نه فقط ظاهرش بلکه لباسهاش، خوبه که آدم دنبال قشنگیها بره، انگار هنوز زنده س، نفس میکشه، نشاط داره. اینکه از صبح تا شب با ظاهر ژولیده پولیده تو جامعه ظاهر بشی و یا اصلا نه، توی خونه شلخته وار سر کنی اصلا قشنگ نیست، بقیه تا ما رو میبینند باید حالشون بهتر بشه، امید به زندگی پیدا کنند نه اینکه تازه از همه چی حالشون بد بشه. مهم تر از همه اینها اینه که هر کسی به خودش احترام بذاره و برای خودش شیک و قشنگ باشه؛ اینطوری حتی توی خلوتش هم اجازه نمیده شلختگی و عدم آراستگی بهش غلبه کنه. آراسته بودن، تمیز بودن، رنگی بودن اما با مدام مراقب وزن و پوست و چروکهای صورت بودن و این چیزا فرق داره، خود مراقبتی چیز خیلی خوبیه که اگر نباشه اصلا قشنگ نیست ولی یه وقتایی از حد میگذره...

_  یعنی چی؟ یعنی میگی آدم نباید حواسش به ظاهرش باشه؟

۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۰

دست خودش نبود...

دست خودش نبود، نمیدانم شاید هم خواست خودش باعث این رفتار شده بود، روی بعضی از حرفها و قضاوتها حساس بود و اگر میدید کسی در اولین برخوردها سخنی از آنها به میان می آورد، سعی میکرد که دیگر با آنها وارد بحث نشود، اگر میتوانست به کل با آنها همکلام نمیشد و حتی به کل آنها را از زندگی اش حذف میکرد. اگر کسی راجع به قومیت یا شهری قضاوت بد میکرد، یا اگر در برخوردهای اول پشت سر کسی که تازه جمعشان را ترک کرده بود حرف ناروا میزد، آن فرد از چشمش می افتاد. دروغ برایش غیرقابل تحمل بود و با افراد دروغ گو دوستی نمیکرد چون نمیتوانست به آنها اعتماد کند. اگر احساس میکرد این فردی که تازه با او آشنا شده اهل خودنمایی و تعریف از خود و خانوده اش است و یا برای بالا بردن خودش توی سر بقیه میزند! تمایلی به ادامه رابطه با او نداشت. مردها و بعضا زنانی بودند که نگاه سخیفی به زنان داشتند، اهل بحث کردن با این افراد نبود، سعی نمیکرد که نگاهشان را بهتر کند، فقط در ذهنش روی آنها خط پررررنگی میکشید و تمام. کسانی هم بودند که همه ش گوششان را تیز کرده بودند و چهار چشمی مراقب، که مبادا از کسی خطایی سربزند که اگر سر زد سریع تذکر را روانه شان کنند، الحمدلله همه مدلشان را هم زیارت کرده بود از افراد مذهبی که حواسشان به وضو گرفتن و نماز خواندن و حجاب دیگران بود بگیر تا مراقبان تغذیه و سلامت جامعه و...

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۵

اصیل کیست

خواستم متنی بنویسم در مورد اصالت و آنچه که در فرهنگ عامه به اصالت خانوادگی داشتن معروف است، هر چی نوشتم اونی نشد که دلم میخواست، بهتر دیدم اونی که میخواستم آخر بگم رو اول بگم: تا الان که رسیدم به سن 25 سالگی متوجه شدم اصولا انسانهایی که به چیزی افتخار میکنند که خودشون در کسب اون هیچ نقشی نداشتند، انسانهایی نیستند که من بتونم اونها رو دوستشون داشته باشم یعنی اساسا انسانهای دوست داشتنی نخواهند بود. فردی که در کلامش به اینکه مثلا در فلان شهر و فلان خانواده به دنیا آمده افتخار میکنه، انسان ضعیفیه چون هیچ چیزی در زندگی خودش کسب نکرده که بتونه بهش افتخار کنه و همه ش باید نسبتش رو با بقیه نشون بده تا بتونه خودش رو بالا ببره و در بین مردم جایگاهی پیدا کنه.

 دوست من اصالت در کلام و رفتار ما مشخص میشه، از نظر من اصیل شخصیه که هنوز فطرت پاکی رو که خداوند در اختیارش گذاشته، پاک نگهداری کرده و هر روز برای هر چه بهتر شدن و خدایی تر شدنش تلاش میکنه، اصیل کسیه که اخلاقش تو را یاد اولیاالله بیاندازه، اصیل کسیه که انسانیت را از یاد نبرده.

 "از قید و بند کشور و شهر و فامیل و خانواده مان بیاییم بیرون، قدری آدم باشیم، مطمئنا پشیمان نمیشویم."

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵

چیکار کنم خب؟

هیشکی تو رو اونطور که خودت میفهمی نمیفهمه، اگه طرف مقابلت خیلی زور بزنه و تلاش کنه نهایتا بتونه تو رو مدل خودش بفهمه، یه جورایی میشه گفت اکثر آدمها توی عالم خودشون سیر میکنند، هر چی بیشتر خودت رو شرح بدی و بیشتر بخوای که فهمیده بشی، کمتر به نتیجه میرسی، برد با اونایی هست که زیاد تلاشی برای فهمیده شدنشون انجام نمیدن، بعضی وقتا تلاش برای فهمیده شدنت از طرف بقیه ضربه بدی بهت وارد میکنه...


پ.ن1:از اتاق فرمان بهم اشاره کردن که انقدر تلاش نکن فهمیدن و فهمیده شدن رو توضیح بدی هر چی بیشتر تلاش کنی کمتر به نتیجه میرسی :)))))

پ.ن2: قضاوت شدن شما توسط بقیه نوعی تلاش برای درک شماست از زاویه دید خودشون؛ کمتر آدمها رو قضاوت کنیم و کمتر سعی کنیم بقیه رو از اشتباه دربیاریم. 

سخن آخر: شاملو خیلی خوب توصیف کرده

کوه ها با همند و تنهایند

همچو ما باهمانِ تنهایان