شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت دل» ثبت شده است

۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱

دروغ چرا؟!

دروغ چرا، امسال ذوق من برای شروع ماه رمضان بیشتر از شروع بهار است؛ برایم مهم بود که تا قبل از شروع ماه خدا، همه جای خانه مان تمیز و مرتب باشد...

دروغ چرا، قرنطینه مرا افسرده نکرده، چون من به در خانه ماندن عادت دارم. مثلا سالهای کنکور کارشناسی و یا ارشد ماه ها در خانه میماندم و پیش می آمد که یک هفته از خانه بیرون نروم...

این روزهایی که شاید به اجبار، محبوس در خانه شده ایم موجب شده که ذهنم متمرکزتر شود و انگار بیشتر از قبل به اینکه کجای این زندگی هستم فکر میکنم، انگار باعث شده که توجهم به عزیزانم بیشتر شود...

امسال دومین ماه رمضانی است که ما در خانه مشترکمان هستیم و من این ماه رمضان را دوست تر دارم چون همین شرایط به ظاهر بد باعث شده که همسرم بیشتر در کنارم باشد و دیگر از ساعتهای طولانی کار و ماموریت خبری نیست و همه اینها را به کرونا مدیون هستم...

حالم این روزها بهتر است...

 

پ.ن: این مطلب رو قبلا شروع ماه رمضان، توی یکی از دفترام نوشته بودم که بیام بنویسم توی وبلاگم ولی فرصتش نشده بود و جالبه که بدونید حال الانم با حال این مطلب به اندازه تفاوت زمینه تا آسمون...

۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۱

به همین راحتی همه چیز خراب میشه...

صبح که از خواب بیدار میشوی، با خودت خیال میکنی که امروز هم یک روز معمولی مانند دیروز و روزهای قبلترش است. در حال مهیاکردن اسباب ناهار ظهر هستی و سبزیها روی اجاق در حال سرخ شدن هستند. سبزیها نیاز به روغن دارند، مانند همیشه دسته روغن را میگیری تا مقداری روغن داخل ماهیتابه بریزی که بوممم... در کسری از ثانیه روغن ولو شده است کف آشپزخانه و  تنها دسته روغن در دستت مانده است. افتضاحی به بار آمده است دیدنی، قطرات روغن در تمام محیط آشپزخانه قابل مشاهده هستند. خیلی سریع روغن را از روی فرش برمیداری. برای اینکه همه چیز مانند روز اول شود، به ساعتها زمان نیاز داری.

خواستم بگویم در ارتباطات دوستانه هم گاهی از این اتفاقات پیش می آید، زمانی که اصلا برایت قابل پیش بینی نیست، سخنی و یا رفتاری از تو یا دیگری سرمیزند که ارتباط را تیره و تار میکند و از بین بردن این لکه به مدتها زمان نیاز دارد و گاهی اصلا امکان از بین بردن آن وجود ندارد.

باید بیشتر مواظب ظرف روغنمان باشیم... 

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۶

کودکانتان را به من بسپارید

دیروز به یکباره یاد کودکی ام افتادم، روزهایی 7 یا 8 سال بیشتر نداشتم . بعد دیدم که چقدر دورم از آن روزها و از آن فکرها... اگر بخواهم مرضیه آن روزها را برایتان توصیف کنم باید بگویم دختری در اوج خیالات ذهنی، مهربان و بی نهایت در جستجوی عدالت و بی نهایت والد برای دوستان که خب این آخری چندان هم جالب نبود. دلم میخواست به همه کمک کنم و دوست نداشتم کسی را از دست خودم برنجانم، شاید باورتان نشود ولی اگر مورد تشویق معلمانم واقع میشدم سعی میکردم که خوشحالیم را پنهان کنم که نکند کسی ناراحت شود و یا احساس کند که مرضیه دختر مغروری است! و یا برای اجرای عدالت گاهی طرفدار مظلوم را به قدرت میگرفتم و این موجب رنجش سایرین و قهرشان میشد... درست و غلط را مدام به هم سن و سالهای خودم گوشزد میکردم، نمیدانم چرا شاید به این خاطر بود که من بیشتر با بزرگتر از سن خودم بودم و احساس میکردم تا حدی از هم سنهای خودم بیشتر میفهمم! هر چه بود که جالب بود. یادم می آید که یکروز همکلاسیم را نصیحت میکردم و میگفتم که فلانی چرا درس نمیخوانی! پدر و مادرت انقدر برایت زحمت میکشند و تو اصلا برایت مهم نیست:)

بهترین و شیرین ترین خاطره را از آن روزی دارم که بزرگتر شده بودم و اوایل ورودم به کلاس پنجم بود، در یکی از کلاسهای اول دختری بود که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود، دختری که مدرسه را دوست نداشت و هر روز به قدری تا آخر وقت گریه میکرد و گریه اش بند نمی آمد که معلم را کلافه کرده بود و نیمکتی برایش در بیرون از کلاس گذاشته بودند، دخترک از اول صبح روی آن نیمکت مینشست و گریه میکرد تا زنگ مدرسه به صدا دربیاید و او به خانه برود. من آن دختر را میشناختم، خانه شان فاصله ای با ما نداشت، من نمیتوانستم مانند بقیه از کنار این موضوع به راحتی بگذرم، پس کارم را شروع کردم، چندین روز متوالی را با آن دختر گذراندم تا گریه اش بند بیاید، زنگهای تفریح با او بودم، سعی کردم که او با همکلاسیهایش دوست شود، با هم به خانه میرفتیم تا اینکه در نهایت گریه دخترک بند آمد و فهمید که مدرسه جای خوبی است...

دلم برای آن روزهایم تنگ شده است، احساس میکنم گذر زمان مرا بی احساس و سخت کرده...

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۲

دلتنگی

دلم برای نوشتن تنگ شده ولی نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره، انقدر که هر باری میگم بیام فلان موضوع و فلان نظر رو توی وبلاگم بنویسم ولی از شما چه پنهون تا میام شروع به نوشتن کنم از یادم میره. نوشتن رو دوست دارم، به حال نویسنده هایی که میشناسموشون غبطه میخورم ولی متاسفانه جدیش نمیگیرم. مثل خیلی از چیزهای دیگه ای که برام مهم هستند ولی تا پای عمل کشیده میشه کوتاهی میکنم.

الان داشتم پیج نفیسه مرشدزاده رو میدیدم، چقدر این زن آرامش داره توی وجودش، چقدر روانه قلمش. خلاصه دلتنگ شدم و اومدم چند خطی بنویسم، شاید همین نوشتن شروعی باشه برای جدی گرفتن خیلی از چیزا...

۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۶

گذر عمر

در همین لحظه صدای اذان بلند شد و به من به این موضوع می‌اندیشم  که کمتر از یک ماه دیگر وارد 28 سالگی می‌شوم! بیشترین سالهای دهه 20 را پشت سر گذاشته‌ام و به سرعت وارد دهه 30 می‌شوم... چقدر ترسناک...

منِ امسال با منِ پارسال متفاوت است اما متاسفانه این تفاوت از جنس یک تحول عمیق درونی نیست! اگرچه دغدغه منِ امسال با منِ سال گذشته متفاوت است و در همه‌ی این تفاوت‌ها من به زیبایی حضور خداوند را حس می‌کنم.

 

همان خداوند قادر متعال

۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۲

قصه خانه‌های شهر

یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.

خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به خونه‌شون روح بدن یا روح خونه رو ازش بگیرن.

خونه باید سبز باشه...

 

 

 

پ.ن: رفتم از میوه‌فروشی نزدیک خونمون که تازه باز کرده ریحون بخرم، خیلی اعصاب نداشت، گفت ریحون تنها نمیدم! خواستم بگم لااقل اول کاری یه کم مشتری‌مدار باش، تازه اینجا کلی میوه‌فروشی دیگه هم هست! (ضمن اینکه من کلا یه خورده ریحون میخواستم) خلاصه موقع برگشت ریحون به دست از جلوی مغازه‌ش رد شدم:) 

 

پ.ن: متاسفانه آتش‌نشانی گفته که باید بالکن جنوبیتون رو نرده بزنید، به نظرم هیچی بدتر از این نیست که جای گلدون شمعدونی قشنگمون میله بکاریم...

۰۵ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۱

تاوان

تفاوت ما انسانها با باقی موجودات روی زمین، اینه که میتونیم فکر کنیم و تصمیم بگیریم لابلای این تصمیمات خیلی وقتها هم دچار اشتباه میشیم و درصدد جبران برمیایم.

کاش جبران این اشتباهات تاوان سنگینی نداشته باشن...

۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۹

همچو ما با همان و تنهایان

با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟

واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن نیستم اگر همچنان داشتم به اون سبک زندگی ادامه میدادم، راضی بودم یا نه! حتی این امکان وجود داره که من نتونسته باشم دکترا قبول بشم و همچنان داشتم در منزل پدرم با منابع کنکور سر و کله میزدم. نمیدونم، واقعا نمیدونم که چی میخوام، فقط میدونم که دلتنگ و تنها و مستاصلم. نمیدونم باید چیکار کنم.

نگران آینده نامعلومم هستم، نگران خانه نشینی که ازش متنفرم و این غمی که من رو رها نمیکنه و مدام راه گلوم رو میگیره...

۳۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۷

معجون جادویی

من متولد اصفهانم، به غیر از یکبار آن هم در سالهای دور، به شهرهای جنوبی ایران سفر نکرده ام، ولی باور عمیقی از درون به من این احساس را میدهد که ریشه ام در جنوب ایران است. مادرم روزهای کودکی و نوجوانی اش را در آبادان گذرانده است و خود را خوزستانی میداند، و از کودکی، مدام به ما گوشزد کرده است که شما اصفهانی نیستید! برای همین من کمتر خودم را اصفهانی میدانم و دلم برای مردم جنوب، شهرهای جنوب و شهرهای جنگ زده خوزستان میتپد و دلم بدجوری آنجاست!

من عاشق غذاهای جنوبیم، مخصوصا غذاهای ترشی که ترشی را مدیون معجونی به نام تمر هندی هستند. قلیه ماهی، ماهی شکم پر، خورشت بامیه و... همین امروز ظهر وقتی که قلیه ماهی روی گاز در حال قل خوردن بود، به مادرم گفتم که خیلی علاقمندم با کسیکه برای اولین بار قلیه ماهی را درست کرد، ملاقاتی داشته باشم؛ به نظر آدم جالبی می آید! بر چه اساسی برای اولین بار، ماهی، سبزی و تمر هندی را مخلوط کرد؟! چون در نگاه اول این سه عنصر سنخیتی با هم ندارند ولی در نهایت معرکه ترین غذای دنیا را به وجود می آورند! عجب مغز متفکری بوده و من را عجیب عاشق و دلباخته خود کرده است!


پ.ن: فکر کنم مشخصه که من عاشق غذاهای ترش هستم و به غذاهای شیرین کمتر علاقه نشون میدم.

پ.ن: در اینجا بهتره که یادی کنیم از غذای ترش اصفهانی به نام خورشت نعنا و جعفری! محاله بخورید و عاشقش نشید.

پ.ن3: مادرم میگن یه دوره ای در زمان جنگ تمر هندی نایاب شده بود، و عاشقان و دلباختگان غذاهای ترش تمری از لیمو به عنوان چاشنی ترش استفاده میکردند.

۲۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۳

خدایا توبه :*

این مطلب رو، تقریبا دو سال پیش و زمانی که هنوز مجرد بودم نوشتم، و الان که گاهی اوقات یادش می‌افتم واقعا بدنم می‌لرزه! از اینکه همسرم مدام باید در حال سفر باشه و گاهی اوقات موقع پروازهای هوایی، خودش و من می‌میریم و زنده می‌شیم تا فرود بیاد! به نظرم عشق سال‌های اول و روزهای اول زندگی مشترک رو کما بیش همه تجربه می‌کنند و اون چیزی که کمتر تجربه می‌شه، تداوم و استمرار عشقه! تعجب می‌کنم از خودم که با وجود خوندن کتابی مثل "یک عاشقانه آرام" باز هم متوجه تداوم و استمرار عشق نبودم و متعجب‌تر هستم از چنین تخیلی که در نهایت مجبور بشی زندگیت رو با کسی بگذرونی که واقعا دوستش نداری! باید به چیزهای خوب فکر کرد...