شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خزعبلات» ثبت شده است

۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۱

به همین راحتی همه چیز خراب میشه...

صبح که از خواب بیدار میشوی، با خودت خیال میکنی که امروز هم یک روز معمولی مانند دیروز و روزهای قبلترش است. در حال مهیاکردن اسباب ناهار ظهر هستی و سبزیها روی اجاق در حال سرخ شدن هستند. سبزیها نیاز به روغن دارند، مانند همیشه دسته روغن را میگیری تا مقداری روغن داخل ماهیتابه بریزی که بوممم... در کسری از ثانیه روغن ولو شده است کف آشپزخانه و  تنها دسته روغن در دستت مانده است. افتضاحی به بار آمده است دیدنی، قطرات روغن در تمام محیط آشپزخانه قابل مشاهده هستند. خیلی سریع روغن را از روی فرش برمیداری. برای اینکه همه چیز مانند روز اول شود، به ساعتها زمان نیاز داری.

خواستم بگویم در ارتباطات دوستانه هم گاهی از این اتفاقات پیش می آید، زمانی که اصلا برایت قابل پیش بینی نیست، سخنی و یا رفتاری از تو یا دیگری سرمیزند که ارتباط را تیره و تار میکند و از بین بردن این لکه به مدتها زمان نیاز دارد و گاهی اصلا امکان از بین بردن آن وجود ندارد.

باید بیشتر مواظب ظرف روغنمان باشیم... 

۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۲

قصه خانه‌های شهر

یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.

خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به خونه‌شون روح بدن یا روح خونه رو ازش بگیرن.

خونه باید سبز باشه...

 

 

 

پ.ن: رفتم از میوه‌فروشی نزدیک خونمون که تازه باز کرده ریحون بخرم، خیلی اعصاب نداشت، گفت ریحون تنها نمیدم! خواستم بگم لااقل اول کاری یه کم مشتری‌مدار باش، تازه اینجا کلی میوه‌فروشی دیگه هم هست! (ضمن اینکه من کلا یه خورده ریحون میخواستم) خلاصه موقع برگشت ریحون به دست از جلوی مغازه‌ش رد شدم:) 

 

پ.ن: متاسفانه آتش‌نشانی گفته که باید بالکن جنوبیتون رو نرده بزنید، به نظرم هیچی بدتر از این نیست که جای گلدون شمعدونی قشنگمون میله بکاریم...

۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۳

چیزهایی هست که نمیدانی

توی فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» علی مصفا یه دیالوگی داره که میگه: اونوقتایی که باید یه کاری کنم، من بدتر هیچ کاری نمیکنم. نقل منه، خود خود من! زمانهایی که کلی کار روی سرم ریخته، از شدت کارهای انجام نشده، نمیدونم چه کاری رو انجام بدم و ممکنه که سرم رو با یک کار بی ارزش گرم کنم. مواقعی که اطرافیانم بهم نیاز دارن، ممکنه در اون لحظه هیچ کاری براشون انجام ندم. همیشه و همه جا این اتفاق نمیفته ولی احتمال وقوعش خیلیه. بدتر از اون وقتایی هست که یک حقی توی اجتماع از من ضایع میشه، برخلاف تصور خیلی از آدمها، من اصلا نمیتونم به دنبال احقاق حقوق از دست رفته م برم! و در بیشتر مواقع جوابم اینه که روم نمیشه! خیلی برام سخته صحبت با آدمها و گرفتن حقم. نمیدونم باید چیکار کنم. مواقعی که به دنبال حقم رفتم خیلی کم بوده و در بیشتر مواقع یکی بوده که من رو مجبور میکرده که این کار رو انجام بدم. الان هم شوهرم خیلی حواسش هست و اگر من رو به حال خودم بذارن تنهایی از پس گرفتن حق یا انجام خیلی از کارهام برنمیام و با جمله روم نمیشه، خیلی از کارها رو نیمه تموم میذارم.

باید یه روزی این حالت از بین بره ولی نمیدونم کی این اتفاق قراره بیفته. زمانی که این اتفاق بیفته، من دیگه این آدم نخواهم بود...

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۳

میای با هم دوست بشیم؟

توی دوران دبستان بچه هایی بودن که زیاد مهارت ارتباطی قوی نداشتند و نتونسته بودند دوستان زیادی برای خودشون پیداکنند؛ این وسط مامانهایی هم بودند که نگران بچه هاشون بودند و میومدن مدرسه و به من میگفتند که لطفا با دختر منم دوست باش! یا با دختر منم بازی کنید! منم میگفتم باشه ولی عملا بلد نبودم برای دوست شدن باید چیکار کنم! چون دوست شدن خودم با دوستام یه کار امری و دستوری نبود! با هم دوست شدیم و خودمون هم علتش رو نمیدونستیم!

دیشب یه دفعه این چیزا اومد توی ذهنم و خودم هم علتش رو نفهمیدم. بارها به آدمهای مختلف توی زندگیم گفتم که دوستی یه اتفاقه یه احساس صمیمیت و نزدیکی با بقیه که به مرور به دوستی تبدیل میشه. نمیشه به اجبار یا با جمله میای با هم دوست بشیم با بقیه دوست شد! و فکر میکنم از بین رفتن و یا کمرنگ شدن دوستیها هم به همین صورت اتفاق بیفته. کم کم با آدمها احساس دوری میکنی و حس میکنی که دیگه حرف همدیگه رو نمیفهمید یا دیگه حرفی برای گفتن به همدیگه ندارید تا قطع ارتباط کامل...

یه چیزی که همیشه توی دوستی برای من مهم بوده و هیچوقت نتونستم ازش صرفنظر کنم این بوده که اونقدری که من با طرف مقابلم احساس صمیمیت و نزدیکی میکنم طرف مقابل هم همین احساس رو نسبت به من داشته باشه. یعنی زمانهایی که احساس کردم که این حس دو طرفه وجود نداره دوستیم رو قطع یا کمرنگ کردم.

 

پ.ن: اعتراف میکنم که برای اولین و آخرین بار جمله مضحک «میای با هم دوست بشیم» رو، روز اول مدرسه به کار بردم و بعد و قبل از اون هیچوقت ازش استفاده نکردم.

۳۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۷

معجون جادویی

من متولد اصفهانم، به غیر از یکبار آن هم در سالهای دور، به شهرهای جنوبی ایران سفر نکرده ام، ولی باور عمیقی از درون به من این احساس را میدهد که ریشه ام در جنوب ایران است. مادرم روزهای کودکی و نوجوانی اش را در آبادان گذرانده است و خود را خوزستانی میداند، و از کودکی، مدام به ما گوشزد کرده است که شما اصفهانی نیستید! برای همین من کمتر خودم را اصفهانی میدانم و دلم برای مردم جنوب، شهرهای جنوب و شهرهای جنگ زده خوزستان میتپد و دلم بدجوری آنجاست!

من عاشق غذاهای جنوبیم، مخصوصا غذاهای ترشی که ترشی را مدیون معجونی به نام تمر هندی هستند. قلیه ماهی، ماهی شکم پر، خورشت بامیه و... همین امروز ظهر وقتی که قلیه ماهی روی گاز در حال قل خوردن بود، به مادرم گفتم که خیلی علاقمندم با کسیکه برای اولین بار قلیه ماهی را درست کرد، ملاقاتی داشته باشم؛ به نظر آدم جالبی می آید! بر چه اساسی برای اولین بار، ماهی، سبزی و تمر هندی را مخلوط کرد؟! چون در نگاه اول این سه عنصر سنخیتی با هم ندارند ولی در نهایت معرکه ترین غذای دنیا را به وجود می آورند! عجب مغز متفکری بوده و من را عجیب عاشق و دلباخته خود کرده است!


پ.ن: فکر کنم مشخصه که من عاشق غذاهای ترش هستم و به غذاهای شیرین کمتر علاقه نشون میدم.

پ.ن: در اینجا بهتره که یادی کنیم از غذای ترش اصفهانی به نام خورشت نعنا و جعفری! محاله بخورید و عاشقش نشید.

پ.ن3: مادرم میگن یه دوره ای در زمان جنگ تمر هندی نایاب شده بود، و عاشقان و دلباختگان غذاهای ترش تمری از لیمو به عنوان چاشنی ترش استفاده میکردند.

۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۱۹

گوگلیسم

حتما برای شما هم پیش آمده که در جستجوی سوالی، نوشته ای، شعری، نویسنده ای و مطلبی باشید و قطعا آنکه بهتر از همه پاسخ شما را میدانسته و به درستی راهنماییتان کرده کسی نبوده جز شخص شخصیصِ والا مقام، جناب گوگل. گوگل برای زمانه ما حکم طلای ناب را دارد. کم میشود که تو را ناامید کند یا از درش برهاند. قطع به یقین گوگل از پیغامبران زمانه ماست و همگی ما پیرو مکتب گوگلیسم هستیم.

۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۷

نیمه شبهای رازآلود

سه سال زندگی کردن در خوابگاه، به من زیستن در شب رو یاد داد. بعضی از روزها که تمام روز انگار کسلم و هیچ کار خاصی هم انجام نمیدم از ساعت 9 و 10 شب به بعد انگاری تازه چشمام باز میشن، جون میگیرم و احساس میکنم با اون انرژی که دارم میتونم دنیا رو جابجا کنم. از 12 شب که میگذره دلم میخواد برم تو کوچه و خیابونا شبگردی! شبها زمانهای خوبی هستن برای انجام کارهای فکری، آرامشی که توی شب هست رو نمیشه توی روز دنبالش گشت، حداقل برای من که اینطور بوده.

با زندگی توی خوابگاه متوجه شدم که حدودای 12 الی یک شب به بعد احساسات هیجانی آدمها به عقلشون بی نهایت غلبه داره و شاید هم به همین علت هست که اکثر هنرمندان اثرهای هنریشون رو بیشتر در دل شب خلق میکنند.

عجیب روزگاری بود دوران خوابگاه، کوتاه و دوست داشتنی؛ خوشحالم که تجربه ش کردم.



عرضم به حضور مبارکتان! با توجه به اینکه بنده زاده دانشجوی ترم 6 کارشناسی ارشد هستم و در حال حاضر یک دانشجوی سنواتی محسوب میشوم و از ترم 6 به اینطرف، به ازای هر یک روزی که میگذرد مبلغ 5500 تومان در حلقوم دانشگاه میریزم ؛ قبل از ایام مبارک و باستانی عید نوروز، تلاش نافرجامی داشتم برای دفاع از پایان نامه که متاسفانه پس از تلاشهای بسیار اینجانب به دلیل گم شدن در حجم داده های حاصل از کار و سرشلوغی های استاد راهنما موفق به دستیابی به این مهم نگردیدم. لذا تلاشهای بی وقفه خود را بعد از تعطیلات نوروز از سر گرفته و پس از تو سر زدنهای وافر بالاخره موفق به تحلیل دست و پا شکسته بخشی از داده ها شده به استاد رایانامه دادم که حضرت استاد بنده عطای پرفکت بودن پایان نامه را به لقایش بخشیدم، جان مادرتان به این تحلیل نگاهی بیاندازید و اگر آن را قابل دفاع میبینید ادامه کار را به پیش برم. پس از آن هم زنگ پشت زنگ و پیامک پشت پیامک که استاد بالاخره آن چند صفحه را خواندید یا نه؟ که در نهایت پس از گذشت یکماه و اندی در ظهر یکی از روزهای ماه رمضان حضرت استاد با بنده تماس گرفتند که بالاخره من خواندم آن چند صفحه لعنتی را ولی طفلکِ بی نوا مگر تو حرفهای گذشته من را نفهمیده ای؟ این بار هر چه که در تلفن خدمتت عرض کردم را به خاطر بسپار و پس از آن در پیامرسان اجنبی واتس آپ برایم بفرست تا ببینم متوجه کلام بنده شده ای یا نه! سرتان را درد نیاورم، پس از آن هم ما چندین بار با یکدیگر تلفنی و حضوری ، اختلاط داشتیم تا برسیم به این روز مبارک! 

بله بزرگواران الان که این پست را برایتان میگذارم در شرایطی به سر میبرم که تقاضای دفاعم در سامانه گلستان دانشگاه ثبت شده و حضرت استاد آن را تایید نموده اند، فقط مانده تایید پژوهش دانشکده که آن هم فردا حاصل خواهد شد، اساتید داور را هم در آب نمک خوابانده ام و بندگان خدا منتظر مانده اند تا پایان نامه به دستشان برسد، اما کدام پایان نامه؟! پایان نامه ای که هنوز پس از رفت و برگشت های فراوان فصول بین بنده و حضرت استاد هم چنان 4 فصل نخستینش در محضر استاد است و ایشان هنوز کامنتهای نهایی را برای اصلاح توسط بنده روی آن ننهاده اند و فصل 5 آن هنوز در دست احداث توسط اینجانب میباشد.

خلاصه کنم،  مقدمات فراهم گشته ولی هنوز رساله ای برای دفاع موجود نیست!


پ.ن1: جا دارد اینجا از مساعدتهای فراوان حضرت استاد در امر جابه جایی مرزهای علم و دانش تشکر مبسوطی داشته باشم.

پ.ن2: با توجه به سنواتی بودن اینجانب و دو برابر شدن قیمت خوابگاه دانشجویی، بنده 12 اسفند 96 خوابگاه را تحویل دادم و برای گرفتن دوباره آن برای 30 روز مصیبتها از سر گذرانده و اشکهای ناحق ریخته ام.


پ.ن3: از بایت آن 5500 در ازای هر یک روز تاخیر، هیچ ناراحتی به دل خود راه ندهید که به حول و قوه الهی، انشاالله راهی برای امتناع از دادن این پول پیدا خواهم کرد.


پ.ن4: 29 روز است که از دیدن خانواده بی نصیبم و آه و فغانم به آسمان بلند است. 


پ.ن5: این چه سری است که هر چقدر هم تلاش داشته باشی، بخش عمده کار می ماند برای آخرین هفته؟!

۳۰ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۵

تنها چای است که می ماند

أیها الناس یکی به داد این جماعت خوابگاهی برسه که هیچ چیز خوشمزه ای برای خوردن ندارن و ناچار برای چندمین بار در روز به لیوان چایی پناه میبرن! آیا این انصاف است؟

کجایند آن میوه های دلبر فصل تابستان؟!

۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۵

عادت

درست از جمعه تا دیروز که دوشنبه بود، ضد آفتاب نزدم چون خونه جا گذاشته بودمش، ولی در کمال ناباوری هنوز زنده ام :))))

مرضیه