شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نگار» ثبت شده است

۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱

دختر بچه درونم

درون من یک دختر بچه خجالتی 5-6ساله زندگی میکند، شاید مدتها با من در ارتباط باشی و اصلا متوجه حضور این دختربچه نشوی اما در مواقع حساسی این دختربچه فرصت حضور می یابد؛ مثلا همین دختربچه باعث میشود وقتی کسی را برای مدتهای طولانی ندیده باشم و جایی غیرمنتظره با آن شخص مواجه شوم، ترجیح دهم که خودم را نشان ندهم. نمیدانم چرا ولی ارتباط برقرار کردن در این شرایط برایم سخت است...

خیلی از افراد به ظاهر نزدیک زندگیم از حضور این دختربچه خجالتیِ درونم باخبر نیستند و چه بسا من را شخص پررویی نیز بدانند؛ اما همین دختر بچه باعث شده که من این هفته یک حسرت بزرگ داشته باشم، حدود دو-سه هفته پیش وقتی که ماشین را در جلوی خانه پدرم پارک میکردم، مادربزرگ و مادر یکی از دوستان قدیمیم را دیدم که روی نیمکتی در پارک جلوی خانه نشسته بودند. اندکی با خودم تأمل کردم که جلو بروم و با آنها سلام و احوالپرسی داشته باشم اما دختر بچه خجالتی مانعم شد. چند سالی بود که مادربزرگ دوستم را ندیده بودم...

و حالا مادربزرگ مهربان همین هفته فوت شد و من ماندم و حسرتی تا آخر عمر...

۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱

دروغ چرا؟!

دروغ چرا، امسال ذوق من برای شروع ماه رمضان بیشتر از شروع بهار است؛ برایم مهم بود که تا قبل از شروع ماه خدا، همه جای خانه مان تمیز و مرتب باشد...

دروغ چرا، قرنطینه مرا افسرده نکرده، چون من به در خانه ماندن عادت دارم. مثلا سالهای کنکور کارشناسی و یا ارشد ماه ها در خانه میماندم و پیش می آمد که یک هفته از خانه بیرون نروم...

این روزهایی که شاید به اجبار، محبوس در خانه شده ایم موجب شده که ذهنم متمرکزتر شود و انگار بیشتر از قبل به اینکه کجای این زندگی هستم فکر میکنم، انگار باعث شده که توجهم به عزیزانم بیشتر شود...

امسال دومین ماه رمضانی است که ما در خانه مشترکمان هستیم و من این ماه رمضان را دوست تر دارم چون همین شرایط به ظاهر بد باعث شده که همسرم بیشتر در کنارم باشد و دیگر از ساعتهای طولانی کار و ماموریت خبری نیست و همه اینها را به کرونا مدیون هستم...

حالم این روزها بهتر است...

 

پ.ن: این مطلب رو قبلا شروع ماه رمضان، توی یکی از دفترام نوشته بودم که بیام بنویسم توی وبلاگم ولی فرصتش نشده بود و جالبه که بدونید حال الانم با حال این مطلب به اندازه تفاوت زمینه تا آسمون...

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۸

این روزها

کی فکرش رو میکرد که توی این سالها که ادعای پیشرفت علمی بشر گوش فلک رو کر کرده، نتونن از پس یه ویروس بربیان! کی فکرش رو میکیرد هنوز هم چنین بیماریهای واگیردار خطرناکی وجود داشته باشن. هنوز تا اشرف مخلوقات شدن راه است.

۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۶

گذر عمر

در همین لحظه صدای اذان بلند شد و به من به این موضوع می‌اندیشم  که کمتر از یک ماه دیگر وارد 28 سالگی می‌شوم! بیشترین سالهای دهه 20 را پشت سر گذاشته‌ام و به سرعت وارد دهه 30 می‌شوم... چقدر ترسناک...

منِ امسال با منِ پارسال متفاوت است اما متاسفانه این تفاوت از جنس یک تحول عمیق درونی نیست! اگرچه دغدغه منِ امسال با منِ سال گذشته متفاوت است و در همه‌ی این تفاوت‌ها من به زیبایی حضور خداوند را حس می‌کنم.

 

همان خداوند قادر متعال

۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۲

قصه خانه‌های شهر

یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.

خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به خونه‌شون روح بدن یا روح خونه رو ازش بگیرن.

خونه باید سبز باشه...

 

 

 

پ.ن: رفتم از میوه‌فروشی نزدیک خونمون که تازه باز کرده ریحون بخرم، خیلی اعصاب نداشت، گفت ریحون تنها نمیدم! خواستم بگم لااقل اول کاری یه کم مشتری‌مدار باش، تازه اینجا کلی میوه‌فروشی دیگه هم هست! (ضمن اینکه من کلا یه خورده ریحون میخواستم) خلاصه موقع برگشت ریحون به دست از جلوی مغازه‌ش رد شدم:) 

 

پ.ن: متاسفانه آتش‌نشانی گفته که باید بالکن جنوبیتون رو نرده بزنید، به نظرم هیچی بدتر از این نیست که جای گلدون شمعدونی قشنگمون میله بکاریم...

۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۲

یک بعد از ظهر بارانی

توی یک بعد از ظهر معمولی که همه چی طبق روال پیش میره، تصمیم میگیری که یه حمام حسابی بری... شامپوهای روی سرت رو کامل نشستی که احساس میکنی آب یخ کرده، شیر رو میبندی و منتظر میمونی ولی فایده ای نداره! تنها راه حلی که به نظرت میرسه اینه که زنگ بزنی به شوهرت، خوشبختانه موبایلت جلوی پاگرد حمامه؛ ماجرا رو براش تعریف میکنی ولی اون اصرار داره که منتظر بمونی تا خودش بیاد! در حالیکه ماموریته و محاله قبل از ساعت 12 شب به خونه برسه. (بذارید افعال رو اول شخص کنم)

بنده تا قبل از این سروکارم به پکیج نیفتاده بود و اصلا از اون سر در نمی آوردم؛ با راهنمایی شوهرم  متوجه میشم که فشار پکیج افتاده، شیر فشار رو باز میکنم که فشار بره روی یک و نیم، و بعد شیر رو میبندم! درست لحظه ای که فکر میکردم همه چی درست پیش رفته، میبینم که فشار از یک و نیم هم داره بالاتر میره... این وسط مدام احمد پشت گوشی بهم گوشزد میکرد که حواست باشه چون اگه فشار بیشتر از اون حد بشه پکیج منفجر میشه. شما من رو تصور کنید با حوله حموم ایستادم توی بالکن و هوا شدیدا بارونی و سرده و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. مطمئن بودم که پکیج منفجر نمیشه  ولی از ترس داشتم سکته میکردم. 

ایراد کار اینجا بود که من به جای اینکه شیر رو ببندم تا ته بازش کرده بودم و همین بود که فشار مدام در حال افزایش بود. توی اون هوای سرد و بارونی احمد من رو بیشتر میترسوند و مدام تکرار میکرد که این کار، کار تو نیست و باید صبر میکردی که خودم بیام خونه!

اون لحظات استرس زیادی داشت ولی تا من به چنین وضعی نمی افتادم سراغ پکیج نمیرفتم، به خاطر هیجان بالاش آدرنالین زیادی توی خونم منتشر شد و بهم خوش گذشت.

 

۱۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۰

خانه سبز

ساختمانی که ما توی اون زندگی میکنیم، یک ساختمان نوسازه که تقریبا ساکنینش به فاصلهی چند ماه از هم زندگی توی اون رو شروع کردند. بعضی از ساکنین ساختمان تقریبا وضعیت مشابه ما رو دارند. یک زوج جوان که فقط چند ماه از شروع زندگی مشترکشون گذشته و حدودا توی یک رنج سنی هستند. هر بار که یکی از این زوجها رو میبینم از این شباهتها خیلی ذوقزده میشم ولی افسوس که در زندگی آپارتمانی مجالی برای آداب و معاشرت بیشتر با همسایهها وجود نداره و شاید هم داره و من هنوز راهش رو بلد نیستم.

بعضی از خانم‌های مجتمع چهره‌ی خیلی آشنایی برام دارند و ذهنم رو به این سمت می‌بره که نکنه ما با هم هم‌کلاسی بودیم! که خیلی هم این فکر دور از واقعیت نیست و چند وقت پیش وقتی یکی از خانم‌های مجتمع رو دیدم، متوجه شدم که ما دوم دبستان با هم، هم‌کلاسی بودیم. همین‌طور یه زمانی با هم و با چندتا از دخترای هم سن و سالمون کلاس تابستونی می‌رفتیم که از بد روزگار ما با این دختر بیچاره که فکر می‌کنم اسمش محبوبه باشه ارتباط خوبی نداشتیم و اون رو توی جمعمون راه نمی‌دادیم! اصلا یادم نمیاد که علتش چی بود و چرا ما باهاش خوب نبودیم و تنها چیزی که یادم میاد اینه که خیلی ناراحتش می‌کردیم! الان که به اون زمانهای خیلی دوری فکر می‌کنم ترسم از اینه که نکنه منشأ این اذیت و آزار من بوده باشم! خدا کنه که درست نباشه!

خیلی دلم میخواد برم در خونه‌شون و ازش بخوام که من رو ببخشه ولی روم نمیشه. اصلا میترسم که من رو یادش نیاد و در یک احتمال دیگه این دختر، اون محبوبه‌ای که من فکرش رو میکنم نباشه...

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۳۰

گفتگوی بدون کلمه...

هیچوقتِ هیچوقت نمیدونستم که یه روزی میرسه که من بشم لالترین، که نتونم منظورم رو به طرف مقابلم برسونم که توانایی استدلال و اقناع دیگران رو از دست بدم. نتونم دو کلمه درست و درمون با کسی صحبت کنم.

ولی الان من لال لالم، تا بخوام دو کلمه صحبت کنم گریه‌ام میگیره. نمیتونم موضوعی رو که برام بدیهی‌ترین موضوع ممکنه براش توضیح بدم. اصلا حوصله بحث کردن ندارم و نمیتونم حرفم رو در منطقی‌ترین حالت ممکن بفهمونم. 

چرا ما نمیتونیم با هم قشنگ و آروم صحبت کنیم؟ مشکل کجاست؟  

 

 

"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"

۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۹

تنهایی در وقت نیاز

آدم زمانی به ضعف و ناتوانی اش پی میبرد که میبیند چه آسان یک سرماخوردگی میتواند او را از پا دربیاورد. حوالی غروب روز شنبه، به یکباره سرماخوردم  در عرض چند ساعت ناتوان ترین آدم روی زمین شدم. اول گز گز گلو، بعد لرزی در تمام وجود و بعدتر عطسه و آبریزش... دیگر کاری جز خوابیدن از دستم برنمی آمد جز اینکه به تختخوابم پناه ببرم. ولی مگر با آن خفگی که در بینی ام احساس میکردم امکان خوابیدن بود؟! بدتر از آن شب فردا صبح بود که با حالی بدتر از روز قبل از خواب بیدار شدم و مجبور بودم به کلاسی بروم که اصلا در توانم نبود. بعد از کلاس به سختی خودم را به مطب دکتر کشاندم.

زمانی تنهایی را با تمام وجود حس کردم که مجبور شدم با آن حال خراب غذایی برای خودم درست کنم که از گرسنگی نمیرم و بعد از درست شدن غذا، بدون آنکه بتوانم مزه آن را بچشم دوباره به خواب رفتم.

حتی در ایام زندگی خوابگاهی هم چنین درمانده و بی کس با یک مریضی به ظاهر ساده اما سخت مواجه نشده بودم.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۴

حسن ختام

فکر کنم وقتی که تموم بشه، بتونم بعد از این همه وقت، 24 ساعت با خیال راحت بخوابم...