دختر بچه درونم
درون من یک دختر بچه خجالتی 5-6ساله زندگی میکند، شاید مدتها با من در ارتباط باشی و اصلا متوجه حضور این دختربچه نشوی اما در مواقع حساسی این دختربچه فرصت حضور می یابد؛ مثلا همین دختربچه باعث میشود وقتی کسی را برای مدتهای طولانی ندیده باشم و جایی غیرمنتظره با آن شخص مواجه شوم، ترجیح دهم که خودم را نشان ندهم. نمیدانم چرا ولی ارتباط برقرار کردن در این شرایط برایم سخت است...
خیلی از افراد به ظاهر نزدیک زندگیم از حضور این دختربچه خجالتیِ درونم باخبر نیستند و چه بسا من را شخص پررویی نیز بدانند؛ اما همین دختر بچه باعث شده که من این هفته یک حسرت بزرگ داشته باشم، حدود دو-سه هفته پیش وقتی که ماشین را در جلوی خانه پدرم پارک میکردم، مادربزرگ و مادر یکی از دوستان قدیمیم را دیدم که روی نیمکتی در پارک جلوی خانه نشسته بودند. اندکی با خودم تأمل کردم که جلو بروم و با آنها سلام و احوالپرسی داشته باشم اما دختر بچه خجالتی مانعم شد. چند سالی بود که مادربزرگ دوستم را ندیده بودم...
و حالا مادربزرگ مهربان همین هفته فوت شد و من ماندم و حسرتی تا آخر عمر...
چقدر قشنگ توضیحش دادی عزیزم