روان خسته
یکی از اقشار جامعه که کمتر کسی اونها رو درک میکنه، افرادی هستند که دارن با یک بیماری روانی دست و پنجه نرم میکنند و علاوه بر وضعیت و شرایط بدی که روح و روانشون رو درگیر خودش کرده، همه روزه باید با قضاوتهای آدمها درباره خودشون رویرو بشن و سعی کنند که با این موضوعات کنار بیان که البته کنار اومدن باهاش برای افراد سالم هم سخت است چه برسه به فردی که داره با یک بیماری روانی زندگی میکنه و عملا این بیماری عملکرد مغزش رو مختل کرده و همین میشه که شرایط براش از اونچه که هست سخت و سخت تر میشه. توی جامعه ما با اینکه افرادی که به نوعی خودشون یا فردی از افراد خانواده شون درگیر یک مشکل یا بیماری روانی هست کم نیست ولی اتفاقا پذیرش این بیماریها از جانب خانواده، خود فرد و همچنین افراد جامعه خیلی سخت اتفاق میفته و اگر به نحوی هم فرد و خانواده ش اون بیماری رو پذیرفتن انقدر داشتن چنین بیماریهایی در جامعه تابو محسوب میشه که مجبورن از سایرین پنهانش کنند. افسردگی، وسواس، دو قطبی، اسکیزوفرنی، شیزوفرنی و ... توی جامعه ما کم نیست؛ چرا؟ واقعا چرا پذیرش چنین بیماریهایی سخته؟ چرا دارو خوردن برای کم شدن اثرات این بیماریها رو بد میدونیم؟ چرا سعی نمیکنیم اطلاعاتمون رو راجع به چنین بیماریهایی بالا ببریم و سعی کنیم این افراد رو بهتر و بیشتر درک کنیم؟ شرایط رو برای بیماران سخت تر از اونی که هست نکنیم؛ خودشون به اندازه کافی با افکاری که توی ذهنشون میگذره دارن اذیت میشن. لااقل ما اذیتشون نکنیم...