شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان طور» ثبت شده است

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۶

کودکانتان را به من بسپارید

دیروز به یکباره یاد کودکی ام افتادم، روزهایی 7 یا 8 سال بیشتر نداشتم . بعد دیدم که چقدر دورم از آن روزها و از آن فکرها... اگر بخواهم مرضیه آن روزها را برایتان توصیف کنم باید بگویم دختری در اوج خیالات ذهنی، مهربان و بی نهایت در جستجوی عدالت و بی نهایت والد برای دوستان که خب این آخری چندان هم جالب نبود. دلم میخواست به همه کمک کنم و دوست نداشتم کسی را از دست خودم برنجانم، شاید باورتان نشود ولی اگر مورد تشویق معلمانم واقع میشدم سعی میکردم که خوشحالیم را پنهان کنم که نکند کسی ناراحت شود و یا احساس کند که مرضیه دختر مغروری است! و یا برای اجرای عدالت گاهی طرفدار مظلوم را به قدرت میگرفتم و این موجب رنجش سایرین و قهرشان میشد... درست و غلط را مدام به هم سن و سالهای خودم گوشزد میکردم، نمیدانم چرا شاید به این خاطر بود که من بیشتر با بزرگتر از سن خودم بودم و احساس میکردم تا حدی از هم سنهای خودم بیشتر میفهمم! هر چه بود که جالب بود. یادم می آید که یکروز همکلاسیم را نصیحت میکردم و میگفتم که فلانی چرا درس نمیخوانی! پدر و مادرت انقدر برایت زحمت میکشند و تو اصلا برایت مهم نیست:)

بهترین و شیرین ترین خاطره را از آن روزی دارم که بزرگتر شده بودم و اوایل ورودم به کلاس پنجم بود، در یکی از کلاسهای اول دختری بود که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود، دختری که مدرسه را دوست نداشت و هر روز به قدری تا آخر وقت گریه میکرد و گریه اش بند نمی آمد که معلم را کلافه کرده بود و نیمکتی برایش در بیرون از کلاس گذاشته بودند، دخترک از اول صبح روی آن نیمکت مینشست و گریه میکرد تا زنگ مدرسه به صدا دربیاید و او به خانه برود. من آن دختر را میشناختم، خانه شان فاصله ای با ما نداشت، من نمیتوانستم مانند بقیه از کنار این موضوع به راحتی بگذرم، پس کارم را شروع کردم، چندین روز متوالی را با آن دختر گذراندم تا گریه اش بند بیاید، زنگهای تفریح با او بودم، سعی کردم که او با همکلاسیهایش دوست شود، با هم به خانه میرفتیم تا اینکه در نهایت گریه دخترک بند آمد و فهمید که مدرسه جای خوبی است...

دلم برای آن روزهایم تنگ شده است، احساس میکنم گذر زمان مرا بی احساس و سخت کرده...

۰۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۶

دنیای کودکی ام

دوره دبستانم هفته ای صبح به مدرسه میرفتم و هفته ای هم عصرها؛ روزهایی که من ظهر به مدرسه میرفتم و صبح را در خانه بودم ؛ پیش می آمد که مادرم برای رفتن به دکتر، بانک، خرید و کارهای دیگر مجبور شود که خانه را ترک کند. ترجیحا و تا جایی که امکانش بود مادر مرا هم با خودش همراه میکرد اما گاهی مادرم این احتمال را میداد که نتواند من را تا قبل از خوردن زنگ مدرسه به خانه برساند، در این حالت او دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه من را در خانه تنها بگذارد و یا مرا به خانم همسایه دیوار به دیوارمان بسپارد. خانم همسایه، زن مهربانی بود و اتفاقا دختری هم سن و سال من داشت ولی از بخت بد نوبت مدرسه مان دقیقا عکس هم بود. به همین خاطر اگر مادرم مرا به خانم همسایه میسپرد، من با خانم همسایه تنها بودم و همبازی نداشتم. ترجیح من این بود که صبح را تنها در خانه سپری کنم تا اینکه خانه همسایه باشم و تمام آن زمان را به سکوت بگذرانم و به دیوار خیره شوم! من در جمع بزرگترها دختر ساکت، آرام و کم حرفی بودم. 
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۳

از الهامات

14 سالم بود و به تازگی دبیرستانی شده بودم، و از خواندن دروسی چون فیزیک و شیمی و ریاضی غرق در لذت میشدم و عاشق حل کردن مسائل  سخت بودم. زنگ آخر روزهای شنبه فیزیک داشتیم و دبیرمان عادت داشت بعد از درس دادن یک مبحث جدید سوالاتی که زیاد هم آسان نبودند برای ما طرح کند؛ و من عاشق حل کردن آن سوالهای نه چندان آسان بودم. یکی دو سال بعد، یکی از همکلاسیهای اول دبیرستانم به من گفت که زنگهای فیزیک اصلا از تو خوشم نمی آمد؛ قبل از اینکه ما منظور صورت مساله را متوجه شویم تو آن را حل کرده بودی!
خلاصه، یکی از روزهای شنبه ای که من اول دبیرستان بودم، دبیر فیزیکمان بعد از آموزش مبحثی جدید، سوالی را طراحی کرد که هیچکس در کلاس نتوانست آن را حل کند و به ما تا شنبه آینده مهلت داد که سوال را حل کنیم. من اشتیاق فراوانی برای حل آن سوال داشتم و از طرفی اصلا علاقه نداشتم که از دیگران کمک بگیرم، ظهر همان روز موقع خواب بعد از ظهر، بین خواب و بیداری مساله سخت دبیر فیزیکمان را حل کردم، سریع به سراغ دفترم رفتم و در کمال ناباوری مساله این بار حل شد. خیلی خوشحال شدم، چون تا آن موقع تجربه حل کردن مسائل در خواب را نداشتم. احساس میکردم شبیه دانشمندان بزرگ هستم. :)
اما متاسفانه شنبه آینده دبیر نه سراغی از حل مساله گرفت و نه به گفته های منی که مساله را حل کرده بودم، توجهی نشان داد!
لطفا اگر معلم هستید، ذوق داشته باشید!
۱۳ دی ۹۶ ، ۱۰:۱۴

این زندگی حق او نیست

امروز صبح وقتی به آشپزخانه سوئیت رفتم لحظه ای به خانم مهربانی که وظیفه تمیز کردن سوئیت را بر عهده دارد خیره شدم و با خود فکر کردم که او چند ساله است؟ در چهارمین دهه از زندگی اش به سر میبرد یا پنجمین دهه؟ بیشتر به نظر میرسید که در دهه پنجم باشد ولی هر سنی که داشت چروکهای روی صورتش و شکستگی چهره، سنی بالاتر از سن واقعی را نشان میداد. چقدر سخت است در این سن و سال و با داشتن نوه و عروس و لابد داماد هر روز صبح به جز روزهای تعطیل بیایی و 5-6 طبقه خوابگاه را تمیز کنی و هفته ای یکبار هم جارو بکشی، کار سنگینی است برای این سن و سال!

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و سعی کردم قیافه جوانی اش را تصور کنم، قیافه شاداب جوانی اش را، حتما زیبا بوده، در چند سالگی ازدواج کرده و برای چه مجبور است در این سن و سال این کار سنگین را برای یک حقوق نا چیز انجام دهد؟

امروز صبح برای لحظه ای به صورتش خیره شدم و با خود فکر کردم که حتما در ایامی که هنوز ازدواج نکرده بود به خواب هم نمی دیده که زمانی مجبور باشد در دهه پنجم زندگی اش این چنین کار کند و لابد آینده ای روشنتر را برای خودش تصور میکرده و در انتظار شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بوده تا تمام خوشبختی ها را به او هدیه کند.

دنیای عجیبی است...

۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰

عشق 3

دقیق تر که نگاه کنم،

        با خودم که رو راست باشم،

           دست از این استدلالها، توجیهات و منطقهای مسخره ذهنی ام که بردارم،

اگه خودم رو به اون راه نزنم و مشغول نگه ندارم،

     می بینم که من واقعا آدم پا پس کشیدن نیستم،

                                                           واقعا دلم میخواد بشه،

                                                                 واقعا دلم میخواد بیاد،

                                                                        واقعا دلم میخواد باشم،

                                                   

                                                    "خدایا عاشقترم کن..."

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۰

دست خودش نبود...

دست خودش نبود، نمیدانم شاید هم خواست خودش باعث این رفتار شده بود، روی بعضی از حرفها و قضاوتها حساس بود و اگر میدید کسی در اولین برخوردها سخنی از آنها به میان می آورد، سعی میکرد که دیگر با آنها وارد بحث نشود، اگر میتوانست به کل با آنها همکلام نمیشد و حتی به کل آنها را از زندگی اش حذف میکرد. اگر کسی راجع به قومیت یا شهری قضاوت بد میکرد، یا اگر در برخوردهای اول پشت سر کسی که تازه جمعشان را ترک کرده بود حرف ناروا میزد، آن فرد از چشمش می افتاد. دروغ برایش غیرقابل تحمل بود و با افراد دروغ گو دوستی نمیکرد چون نمیتوانست به آنها اعتماد کند. اگر احساس میکرد این فردی که تازه با او آشنا شده اهل خودنمایی و تعریف از خود و خانوده اش است و یا برای بالا بردن خودش توی سر بقیه میزند! تمایلی به ادامه رابطه با او نداشت. مردها و بعضا زنانی بودند که نگاه سخیفی به زنان داشتند، اهل بحث کردن با این افراد نبود، سعی نمیکرد که نگاهشان را بهتر کند، فقط در ذهنش روی آنها خط پررررنگی میکشید و تمام. کسانی هم بودند که همه ش گوششان را تیز کرده بودند و چهار چشمی مراقب، که مبادا از کسی خطایی سربزند که اگر سر زد سریع تذکر را روانه شان کنند، الحمدلله همه مدلشان را هم زیارت کرده بود از افراد مذهبی که حواسشان به وضو گرفتن و نماز خواندن و حجاب دیگران بود بگیر تا مراقبان تغذیه و سلامت جامعه و...

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲

من تا من

داشت با دوستش توی نمازخونه کتابخونه حرف میزد، اولش قرار بود فقط نمازشو بخونه و زود برن ولی صحبت مجال نمیداد، داشتن راجع به آدمهای اطرافشون حرف میزدن، راجع به دوست ها، یه دفعه دوستش گفت: پریسا خیلی عاطفیه، پرید وسط حرف دوستش و

+گفت: پریسا عاطفی نیست!

_چرا خیلی عاطفیه...

+نه پریسا حساسه

_ولی عاطفی هم هست

یه دفعه مغزش سوت کشید، همه معادلاتش، تصوراتش در مورد آدمها به هم ریخت، کی عاطفیه؟ به کی میگن عاطفی؟ از دوستش پرسید: به نظرت من عاطفی ام؟

_آااااره

+تو عاطفی هستی؟

_آره

خندید و گفت:

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۱

عشق 2

+ تخیلم در مورد ازدواج اینه که با کسی که خیلی دوستش دارم ازدواج میکنم، اونم منو خیلی دوست داره، باهم خوبیم خیلی خوب ولی این خوشی خیلی ادامه­ دار نیست، شوهرم توی یک سانحه رانندگی جونش رو ازدست میده، من بی تابی میکنم، خیلی، ولی آخرش به روال عادی برمیگردم، دست آخرم با کسی ازدواج میکنم که خیلی وقت بوده دوستم داشته ولی بهش جواب منفی داده بودم...

_ اینجوری فکر نکن، فکرا جون میگیرن

+ اینکه با کسی ازدواج کنی که خیلی دوستش داری، اونم دوستت داره وتا تهشم همینطوری بمونید کجاش بده؟

_ اینکه بمیره بده

+ مگه عشق همین نبود؟