شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۰

قرنطینه

فارغ از اینکه این ویروس لعنتی که این روزها کل جهان درگیرش هستند کار دست ساز بشر هست یا تولید طبیعت، به این روزها باید به عنوان یک چالش سبک زندگی نگاه کنیم، اینکه چطور در این قرنطینه روز رو به شب رسوندیم و چه کار مفیدی انجام دادیم و برای خوب شدن حال دلمون چیکارها کردیم، که وقتی در آینده به گذشته الانمون نگاه کردیم، پشیمون نباشیم برای از دست دادنش، تلف کردنش. برای من این روزهای اجباری تعطیلی یه فرصت طلایی هست برای انجام کارهایی که وقت انجامش رو نداشتم و امیدوارم که بتونم به اون کارها برسم...

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۵۶

کودکانتان را به من بسپارید

دیروز به یکباره یاد کودکی ام افتادم، روزهایی 7 یا 8 سال بیشتر نداشتم . بعد دیدم که چقدر دورم از آن روزها و از آن فکرها... اگر بخواهم مرضیه آن روزها را برایتان توصیف کنم باید بگویم دختری در اوج خیالات ذهنی، مهربان و بی نهایت در جستجوی عدالت و بی نهایت والد برای دوستان که خب این آخری چندان هم جالب نبود. دلم میخواست به همه کمک کنم و دوست نداشتم کسی را از دست خودم برنجانم، شاید باورتان نشود ولی اگر مورد تشویق معلمانم واقع میشدم سعی میکردم که خوشحالیم را پنهان کنم که نکند کسی ناراحت شود و یا احساس کند که مرضیه دختر مغروری است! و یا برای اجرای عدالت گاهی طرفدار مظلوم را به قدرت میگرفتم و این موجب رنجش سایرین و قهرشان میشد... درست و غلط را مدام به هم سن و سالهای خودم گوشزد میکردم، نمیدانم چرا شاید به این خاطر بود که من بیشتر با بزرگتر از سن خودم بودم و احساس میکردم تا حدی از هم سنهای خودم بیشتر میفهمم! هر چه بود که جالب بود. یادم می آید که یکروز همکلاسیم را نصیحت میکردم و میگفتم که فلانی چرا درس نمیخوانی! پدر و مادرت انقدر برایت زحمت میکشند و تو اصلا برایت مهم نیست:)

بهترین و شیرین ترین خاطره را از آن روزی دارم که بزرگتر شده بودم و اوایل ورودم به کلاس پنجم بود، در یکی از کلاسهای اول دختری بود که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود، دختری که مدرسه را دوست نداشت و هر روز به قدری تا آخر وقت گریه میکرد و گریه اش بند نمی آمد که معلم را کلافه کرده بود و نیمکتی برایش در بیرون از کلاس گذاشته بودند، دخترک از اول صبح روی آن نیمکت مینشست و گریه میکرد تا زنگ مدرسه به صدا دربیاید و او به خانه برود. من آن دختر را میشناختم، خانه شان فاصله ای با ما نداشت، من نمیتوانستم مانند بقیه از کنار این موضوع به راحتی بگذرم، پس کارم را شروع کردم، چندین روز متوالی را با آن دختر گذراندم تا گریه اش بند بیاید، زنگهای تفریح با او بودم، سعی کردم که او با همکلاسیهایش دوست شود، با هم به خانه میرفتیم تا اینکه در نهایت گریه دخترک بند آمد و فهمید که مدرسه جای خوبی است...

دلم برای آن روزهایم تنگ شده است، احساس میکنم گذر زمان مرا بی احساس و سخت کرده...

۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۸

این روزها

کی فکرش رو میکرد که توی این سالها که ادعای پیشرفت علمی بشر گوش فلک رو کر کرده، نتونن از پس یه ویروس بربیان! کی فکرش رو میکیرد هنوز هم چنین بیماریهای واگیردار خطرناکی وجود داشته باشن. هنوز تا اشرف مخلوقات شدن راه است.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۲

دلتنگی

دلم برای نوشتن تنگ شده ولی نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره، انقدر که هر باری میگم بیام فلان موضوع و فلان نظر رو توی وبلاگم بنویسم ولی از شما چه پنهون تا میام شروع به نوشتن کنم از یادم میره. نوشتن رو دوست دارم، به حال نویسنده هایی که میشناسموشون غبطه میخورم ولی متاسفانه جدیش نمیگیرم. مثل خیلی از چیزهای دیگه ای که برام مهم هستند ولی تا پای عمل کشیده میشه کوتاهی میکنم.

الان داشتم پیج نفیسه مرشدزاده رو میدیدم، چقدر این زن آرامش داره توی وجودش، چقدر روانه قلمش. خلاصه دلتنگ شدم و اومدم چند خطی بنویسم، شاید همین نوشتن شروعی باشه برای جدی گرفتن خیلی از چیزا...