شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفتر خاطرات» ثبت شده است

۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۱

دروغ چرا؟!

دروغ چرا، امسال ذوق من برای شروع ماه رمضان بیشتر از شروع بهار است؛ برایم مهم بود که تا قبل از شروع ماه خدا، همه جای خانه مان تمیز و مرتب باشد...

دروغ چرا، قرنطینه مرا افسرده نکرده، چون من به در خانه ماندن عادت دارم. مثلا سالهای کنکور کارشناسی و یا ارشد ماه ها در خانه میماندم و پیش می آمد که یک هفته از خانه بیرون نروم...

این روزهایی که شاید به اجبار، محبوس در خانه شده ایم موجب شده که ذهنم متمرکزتر شود و انگار بیشتر از قبل به اینکه کجای این زندگی هستم فکر میکنم، انگار باعث شده که توجهم به عزیزانم بیشتر شود...

امسال دومین ماه رمضانی است که ما در خانه مشترکمان هستیم و من این ماه رمضان را دوست تر دارم چون همین شرایط به ظاهر بد باعث شده که همسرم بیشتر در کنارم باشد و دیگر از ساعتهای طولانی کار و ماموریت خبری نیست و همه اینها را به کرونا مدیون هستم...

حالم این روزها بهتر است...

 

پ.ن: این مطلب رو قبلا شروع ماه رمضان، توی یکی از دفترام نوشته بودم که بیام بنویسم توی وبلاگم ولی فرصتش نشده بود و جالبه که بدونید حال الانم با حال این مطلب به اندازه تفاوت زمینه تا آسمون...

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۳۰

گفتگوی بدون کلمه...

هیچوقتِ هیچوقت نمیدونستم که یه روزی میرسه که من بشم لالترین، که نتونم منظورم رو به طرف مقابلم برسونم که توانایی استدلال و اقناع دیگران رو از دست بدم. نتونم دو کلمه درست و درمون با کسی صحبت کنم.

ولی الان من لال لالم، تا بخوام دو کلمه صحبت کنم گریه‌ام میگیره. نمیتونم موضوعی رو که برام بدیهی‌ترین موضوع ممکنه براش توضیح بدم. اصلا حوصله بحث کردن ندارم و نمیتونم حرفم رو در منطقی‌ترین حالت ممکن بفهمونم. 

چرا ما نمیتونیم با هم قشنگ و آروم صحبت کنیم؟ مشکل کجاست؟  

 

 

"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"

۰۶ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۹

بچه‌ی اتوبوس

خواهر زاده‌ی 5 ساله‌ام به مینی‌بوس میگه نی‌نی‌بوس، تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده‌بودم:)

۰۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۶

دنیای کودکی ام

دوره دبستانم هفته ای صبح به مدرسه میرفتم و هفته ای هم عصرها؛ روزهایی که من ظهر به مدرسه میرفتم و صبح را در خانه بودم ؛ پیش می آمد که مادرم برای رفتن به دکتر، بانک، خرید و کارهای دیگر مجبور شود که خانه را ترک کند. ترجیحا و تا جایی که امکانش بود مادر مرا هم با خودش همراه میکرد اما گاهی مادرم این احتمال را میداد که نتواند من را تا قبل از خوردن زنگ مدرسه به خانه برساند، در این حالت او دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه من را در خانه تنها بگذارد و یا مرا به خانم همسایه دیوار به دیوارمان بسپارد. خانم همسایه، زن مهربانی بود و اتفاقا دختری هم سن و سال من داشت ولی از بخت بد نوبت مدرسه مان دقیقا عکس هم بود. به همین خاطر اگر مادرم مرا به خانم همسایه میسپرد، من با خانم همسایه تنها بودم و همبازی نداشتم. ترجیح من این بود که صبح را تنها در خانه سپری کنم تا اینکه خانه همسایه باشم و تمام آن زمان را به سکوت بگذرانم و به دیوار خیره شوم! من در جمع بزرگترها دختر ساکت، آرام و کم حرفی بودم.