مرضیه هستم، ساکن خوابگاه...
دو سال و نیم یک عمر محسوب نمیشود؟ اگر از کل سالهایی که تو حق حیات در این دنیا را داری فقط 26 سال از خدا عمر گرفته باشی، باز هم یک عمر محسوب نمیشود؟ حالا این موضوع که دو سال و نیم یک عمر محسوب بشود یا نشود هم زیاد مهم نیست، مهم این است که من تقریبا دو سال و نیم از زندگی ام را از شهر خودم تا شهر محل تحصیلم در رفت و آمد بودم، در سرما و گرما، در شادی و غم، استرس و آرامش، تجرد و تاهل... این آخری از این جهت اهمیت داشت چون تا قبل از آن، زمان بیشتری در شهر محل تحصیلم بودم و کمتر به خانه سر میزدم، مثلا یکماه یا شاید دو ماه در تهران بودم و نهایتا 3 تا 7 روز در کنار خانواده و دوستانم میگذراندم، و از بعد ازدواج قضیه به کل تغییر کرده است.
2 مهر 1394 در روز عید قربان دوسال پیش من رسما ساکن خوابگاه واقع در امیر آباد شدم و تا همین الان خوابگاه برایم حکم خانه دومم را داشته؛ روزهای عجیب و بعضا متناقضی را در این دو سال و تقریبا نیم سال گذارانده ام. اوج تنهایی و سر شلوغی هایم در این دوران بوده. از آن روزهای پر از قرار و مدارهای دوستانه و دوره همی های هفتگی بگیر تا الان که تقریبا تنها هستم. حالا دیگر به شرایطم عادت کرده ام به این رفت و آمدهای مکرر و به این یکجا نمادن ها، چند روزی که در کنار خانواده ام هستم کم کم حس میکنم که دیگر وقت رفتن است، برای رسیدن به اتفاقهای خوب باید رفت...
و حالا پس از گذشت دوسال و تقریبا نیم سال فکر کردن به اینکه روزی این رفت و آمدها برای همیشه تمام شوند برایم عحیب و ناراحت کننده است، خوابگاه مفر من بوده، نه اینکه بخواهم بگویم همیشه از آمدن به خوابگاه خشنود و راضی بوده ام؛ اصلا و ابدا. ولی خوابگاه برایم پناهگاه دوم بوده است، خانه دوم من. اگرچه برخلاف خانه پدری ام که من صاحب یک اتاق بزرگ و مستقل بوده ام اینجا تنها صاحب یک تخت، دو قفسه، یک کمد بی ریخت آهنی در بیرون از اتاق و چند کابینت در آشپزخانه و یک طبقه در یخچال هستم ولی اینجا باز پناهگاه من بوده است، در تمام این دوسال و تقریبا نیم سال!
حالا اگر روزی خسته شدم و دلم خواست از خودم و شرایطی که درونش هستم فرار کنم کجا؟ دقیقا کجا باید بروم؟!