۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۸
فوبیایی به اسم مراجعه به پزشک
همیشه تا جایی از بدنم شدیدا درد میگرفته، نمیرفتم دکتر، یعنی میترسیدم که برم؛ میترسیدم موضوع خیلی مهم تر از یک درد ساده باشه و به همین خاطر ازش فرار میکردم. اما توی سال 97 بالاخره بر این ترسم غلبه کردم و رفتم دکتر. دقیق تر که بخوام بگم بیشتر یک ترس دیگه بر ترسِ قبلیِ دکتر رفتنم پیشی گرفت و مجبورم کرد برم دکتر. چند سالی بود که بعضی مواقع قلبم درد میگرفت ولی یک شب توی ایام عید اتفاقی برام افتاد که هیچوقت تجربه نکرده بودم، خواب بدی میدیدم و توی خواب خیلی بد نفس میکشیدم دقیقا مثل کسایی که نفس تنگی دارن؛ توی خواب هم سلامتیم در خطر بود. باردار بودم انگار و رفته بودم دکتر و مدام دکتر بهم گوش زد میکرد که شرایط بدی داری و از یک زایمان سخت میگفت و حتی خطر مرگ برام پیش بینی کرده بود. داشتم نفس کم میاوردم که یکدفعه از خواب بلند شدم و دیدم در واقعیت هم خیلی بد دارم نفس میکشم، روی قلبم خوابیده بودم و انگار قفسه سینه م برای قلب من تنگه. اون شب به قدری ترسیده بودم که شب بعدش میترسیدم تنهایی بخوابم و همین موضوع باعث شد که بالاخره برم دکتر و در نهایت هم بگه همه چیز نرماله و جای نگرانی نیست، ولی برام یه قرص نوشت و گفت که هر وقت قلبت درد گرفت نصفی ازش بخور و من هنوز نه اسم قرص رو میدونم و نه اون قرص رو خریدم و با خودم میگم اگر مشکلی نیست، پس قرص برای چی بود؟!
اما تاریخچه این قلب درد من بر میگرده به دوران پیش دانشگاهیم سال 89-88 طبیعتا خیلی ها در اون دوران استرس بالایی دارن و این استرس برای من به صورت درد در قفسه سینه بروز داشت، گذشت تا رفتم تا دانشگاه و ترم یک دانشگاه هم در ایام امتحانات دوباره چنین دردی رو حس کردم. ولی چند سالی از این درد خبری نبود طوریکه من فراموشش کرده بودم تا اینکه در نوروز 93 دوباره این درد به سراغم اومد اون ایام اتفاقی افتاده بود که من شدیدا به خاطرش ناراحت بودم. اون روزا خیلی احساس تنهایی و بی پناهی داشتم و باااااز این قلب درد اومده بود سراغ من، از اون موقع ها این درد قلب زمانهایی اومده به سراغم که من شدیدا از موضوعی ناراحت بودم. اون موضوعِ بیشتر شخصی تمام احساسات من رو درگیر میکنه و به صورت درد در قفسه سینه بروز پیدا میکنه، شاید مسخره به نظر برسه ولی این درد هم شده شریک روزهای ناراحتی من. روزهایی که من با تمام احساساتم درگیر یک موضوع هستم، روزهایی که خیلی ناراحتم...