تنها چای است که می ماند
أیها الناس یکی به داد این جماعت خوابگاهی برسه که هیچ چیز خوشمزه ای برای خوردن ندارن و ناچار برای چندمین بار در روز به لیوان چایی پناه میبرن! آیا این انصاف است؟
کجایند آن میوه های دلبر فصل تابستان؟!
أیها الناس یکی به داد این جماعت خوابگاهی برسه که هیچ چیز خوشمزه ای برای خوردن ندارن و ناچار برای چندمین بار در روز به لیوان چایی پناه میبرن! آیا این انصاف است؟
کجایند آن میوه های دلبر فصل تابستان؟!
یه حسی دارم، حسی که فکر میکنم اولین باره که دارم تجربه ش میکنم، حسی که قبلا نداشتم یا اگر هم داشتم یادم نمیاد!
واقعا از اینکه ماه رمضان داره تموم میشه خیلی ناراحتم. امسال با تمام وجودم احساس کردم سرسفره ای نشسته بودم که خدا برام پهنش کرده بود و میزبانیش رو بر عهده داشت؛ ماه رمضان پرباری نداشتم، کار ویژه ای هم نکردم و تقریبا دو سوم این ماه رو هم خواب بودم، ولی دلم گرفته از رفتنش، دلم براش تنگ میشه، زود داره تموم میشه، زوووود.
درست از جمعه تا دیروز که دوشنبه بود، ضد آفتاب نزدم چون خونه جا گذاشته بودمش، ولی در کمال ناباوری هنوز زنده ام :))))
در انتظار مترو نشسته بودم خانم کناریم که اتفاقا از فروشنده های مترو بود بعد از اینکه تلفنش رو قطع کرد، رو به من کرد و از درد معده شکایت کرد، گفت: "یه سمبوسه از امام خمینی گرفتم"، بعدش انگار که چیزی یادش افتاده باشه صحبتش رو قطع کرد و یه پرانتز به حرفش اضافه کرد: "من روزه نمیگیرم، دارو مصرف میکنم، یه سمبوسه از امام خمینی گرفتم، فکر کنم مسموم شدم." منم گفتم، سمبوسه ها که معلوم نیست چی توش میریزن و دیگه هیچ حرفی نزدم.
غرض از گفتن این اتفاق این بود که خواستم بگم در جامعه ای زندگی میکنیم که آدمها میترسن بگن روزه نمیگیریم چون حالشو نداریم، اعتقاد نداریم و به هزار و یک دلیل دیگه؛ اگر هم کسی چنین حرفی بزنه باید کلی حرف بشنوه، برای همین اکثر آدمها باید توجیهشون برای روزه نگرفتن مریضیهای ساختگیشون باشه. جامعه ما یه جامعه ی نقاب داره و هیشکی اون چیزی نیست که نشون میده. حالا بماند که ماهایی هم که روزه میگیریم و یه سری کارها رو از سر اعتقادمون انجام میدیم توی همین جامعه کلی مورد طعن و تمسخر قرار میگیریم.
با خودم فکر میکنم حتما این خانم چون دید من چادری هستم پرانتز رو توی صحبتش باز کرد و اون توضیح اضافه رو داد چون دیروز هم که برای خرید حلیم رفته بودم بین آدمایی که اومده بودن، یه خانومی بود که چون تعریف حلیمای اون مغازه رو شنیده بود اومده بود خرید، نمیدونم چی شد که گفت من که روزه نمیگیرم، ناخودآگاه نگاه من رفت سمتش، بعدش همون خانوم گفت بخوامم نمیتونم روزه بگیرم. برای خودم متاسف شدم، هم دیروز و هم امروز انقدر خسته و کلافه بود قیافم که داشتم میمردم.
پ.ن: بعضیا شرایط روزه گرفتن رو دارن و روزه نیمگیرن، خیلیها هم مثل پدر من واقعا مریض هستن و دارو مصرف میکنند و نباید روزه بگیرن چون روزه براشون خوب نیست ولی هر روز باید التماسشون کنیم که خواهشا روزه نگیر...
این علاقه ی به تنهایی من گاهی وقتا خودم رو نگران میکنه
نطفه ی اولیه ش از وقتی زده شد که من شدم تنها فرزند توی خونه ولی سالها و سالها گذشت و این تنهایی ابعاد بیشتری رو در برگرفت، تنها خرید کردن، تنها زندگی کردن، تنها مسافرت رفتن و... . واقعا بعد از یه مدت زیاد توی جمع بودن یه مدتی رو هم باید با خودم خلوت کنم تا آروم بشم و اگر این اتفاق نیفته ممکنه عصبی بشم ...