امشب و این روزها که بیش از هر زمان دیگری دلم هوای کودکیم را کرده است، و دلم لک زده برای دغدغه های کوچک و قهرهای کوتاه آن روزها؛ با خودم می اندیشم که حتما روزگاری هم حسرت همین روزهای آخر 26 سالگی ام را خواهم خورد. شاید مثلا در 40 سالگی، نمیدانم.
26 سالگی که من در آن زیست میکنم، سال سرگردانی من است؛ زمانی است که آینده اش چندان قابل پیش بینی نیست و برایم چندان رضایتبخش نبوده است. ولی، شاید روزگاری فرا رسد که من حسرت سرگردانی همین روزها را بکشم؛ زمانی که شاید مسولیتهای بیشتری در زندگیم دارم و غم از دست رفتن عزیزانم را تجربه کرده ام.
اما در حال حاضر، در همین روزها و شبها تنها با خود می اندیشم که ای کاش همه چیز مانند قبل بود، خیلی سالِ قبل. شاید 15- 16 سال پیش. کودکی من کودکی بی دردی نبود، کودکی من یک کودکی بی غصه نبود، اما کودکی خوبی بود. آن سالها زمانی بودند که من به عنوان کوچکترین عضو خانواده مسولیت مهمی نداشتم. خوبی کوچکترین فرزند خانواده بودن این است که همیشه حمایتگری سایر اعضای خانواده شامل حالت میشود و هیچوقت در تصمیم ها و کارهای مهم زندگیت تنهایی را احساس نمیکنی. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام ولی در قبال خیلی از وقایع مسولم. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام اما، همانند بزرگترین فرد خانواده مسولیتهایی دارم. از دنیای آدم بزرگها بدم می آید. دوست دارم به همان دوران کودکی بازگردم.
دلم برای همان دعواهای کودکیمان بر سر مسائل پیش پا افتاده تنگ شده است...