شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۳

چیزهایی هست که نمیدانی

توی فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» علی مصفا یه دیالوگی داره که میگه: اونوقتایی که باید یه کاری کنم، من بدتر هیچ کاری نمیکنم. نقل منه، خود خود من! زمانهایی که کلی کار روی سرم ریخته، از شدت کارهای انجام نشده، نمیدونم چه کاری رو انجام بدم و ممکنه که سرم رو با یک کار بی ارزش گرم کنم. مواقعی که اطرافیانم بهم نیاز دارن، ممکنه در اون لحظه هیچ کاری براشون انجام ندم. همیشه و همه جا این اتفاق نمیفته ولی احتمال وقوعش خیلیه. بدتر از اون وقتایی هست که یک حقی توی اجتماع از من ضایع میشه، برخلاف تصور خیلی از آدمها، من اصلا نمیتونم به دنبال احقاق حقوق از دست رفته م برم! و در بیشتر مواقع جوابم اینه که روم نمیشه! خیلی برام سخته صحبت با آدمها و گرفتن حقم. نمیدونم باید چیکار کنم. مواقعی که به دنبال حقم رفتم خیلی کم بوده و در بیشتر مواقع یکی بوده که من رو مجبور میکرده که این کار رو انجام بدم. الان هم شوهرم خیلی حواسش هست و اگر من رو به حال خودم بذارن تنهایی از پس گرفتن حق یا انجام خیلی از کارهام برنمیام و با جمله روم نمیشه، خیلی از کارها رو نیمه تموم میذارم.

باید یه روزی این حالت از بین بره ولی نمیدونم کی این اتفاق قراره بیفته. زمانی که این اتفاق بیفته، من دیگه این آدم نخواهم بود...

۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۹

تنهایی در وقت نیاز

آدم زمانی به ضعف و ناتوانی اش پی میبرد که میبیند چه آسان یک سرماخوردگی میتواند او را از پا دربیاورد. حوالی غروب روز شنبه، به یکباره سرماخوردم  در عرض چند ساعت ناتوان ترین آدم روی زمین شدم. اول گز گز گلو، بعد لرزی در تمام وجود و بعدتر عطسه و آبریزش... دیگر کاری جز خوابیدن از دستم برنمی آمد جز اینکه به تختخوابم پناه ببرم. ولی مگر با آن خفگی که در بینی ام احساس میکردم امکان خوابیدن بود؟! بدتر از آن شب فردا صبح بود که با حالی بدتر از روز قبل از خواب بیدار شدم و مجبور بودم به کلاسی بروم که اصلا در توانم نبود. بعد از کلاس به سختی خودم را به مطب دکتر کشاندم.

زمانی تنهایی را با تمام وجود حس کردم که مجبور شدم با آن حال خراب غذایی برای خودم درست کنم که از گرسنگی نمیرم و بعد از درست شدن غذا، بدون آنکه بتوانم مزه آن را بچشم دوباره به خواب رفتم.

حتی در ایام زندگی خوابگاهی هم چنین درمانده و بی کس با یک مریضی به ظاهر ساده اما سخت مواجه نشده بودم.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۴

حسن ختام

فکر کنم وقتی که تموم بشه، بتونم بعد از این همه وقت، 24 ساعت با خیال راحت بخوابم...

 

 

۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۳

میای با هم دوست بشیم؟

توی دوران دبستان بچه هایی بودن که زیاد مهارت ارتباطی قوی نداشتند و نتونسته بودند دوستان زیادی برای خودشون پیداکنند؛ این وسط مامانهایی هم بودند که نگران بچه هاشون بودند و میومدن مدرسه و به من میگفتند که لطفا با دختر منم دوست باش! یا با دختر منم بازی کنید! منم میگفتم باشه ولی عملا بلد نبودم برای دوست شدن باید چیکار کنم! چون دوست شدن خودم با دوستام یه کار امری و دستوری نبود! با هم دوست شدیم و خودمون هم علتش رو نمیدونستیم!

دیشب یه دفعه این چیزا اومد توی ذهنم و خودم هم علتش رو نفهمیدم. بارها به آدمهای مختلف توی زندگیم گفتم که دوستی یه اتفاقه یه احساس صمیمیت و نزدیکی با بقیه که به مرور به دوستی تبدیل میشه. نمیشه به اجبار یا با جمله میای با هم دوست بشیم با بقیه دوست شد! و فکر میکنم از بین رفتن و یا کمرنگ شدن دوستیها هم به همین صورت اتفاق بیفته. کم کم با آدمها احساس دوری میکنی و حس میکنی که دیگه حرف همدیگه رو نمیفهمید یا دیگه حرفی برای گفتن به همدیگه ندارید تا قطع ارتباط کامل...

یه چیزی که همیشه توی دوستی برای من مهم بوده و هیچوقت نتونستم ازش صرفنظر کنم این بوده که اونقدری که من با طرف مقابلم احساس صمیمیت و نزدیکی میکنم طرف مقابل هم همین احساس رو نسبت به من داشته باشه. یعنی زمانهایی که احساس کردم که این حس دو طرفه وجود نداره دوستیم رو قطع یا کمرنگ کردم.

 

پ.ن: اعتراف میکنم که برای اولین و آخرین بار جمله مضحک «میای با هم دوست بشیم» رو، روز اول مدرسه به کار بردم و بعد و قبل از اون هیچوقت ازش استفاده نکردم.

من ازون آدمایی هستم که در لحظه جوگیر میشن و یه قول و یه حرفی میزنن و بعدش توی عمل بهش میمونن!

الان نمیدونم فردا چه غلطی بکنم!

۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۹

مادرم

چشمانم را میبندم و خاطرات کودکی را به یاد می آورم. مادر روزهای زیادی را برای انجام کارهای اداری، از این اداره به آن اداره می رفت و من به دنبالش. قدم های کوچکم نمی توانستند با قدمهای بلند او هم پا شوند و راه رفتنم بیشتر به دویدن شباهت داشتند. خسته میشدم و مادرم برای سرگرم کردنم سنگفرش خیابان را اسبابِ بازی من میکرد: « بیا یه بازی کنیم با همدیگه، بازیش این شکلیه که باید مواظب باشی که پات نره روی خطهای بین سنگ ها»

خاطرات دیگری هم به یاد می آورم. آن زمانهایی که من و مادر به مطب دکتر میرفتیم و مادر شروع میکرد که شرح حال مریضی من را به دکتر بدهد و در این میان هم شکایتی از من به زبان می آورد. دوست داشتم که خودم توضیحات لازم را به دکتر بدهم. از اینکه مادرم لجبازی و شیطنتهایم و رعایت نکردن نسخه پزشک را به دکتر بگوید، خجالت زده میشدم.

حالا چند سالی است که قدمهای من بلندتر و سرعت حرکتم بیشتر از مادرم است و اگر بخواهم مادر به گرد پای من هم نمی رسد. حالا دیگر من مادر را به دکتر میبرم و در صورت لزوم شکایتش را به پزشک میکنم. خیلی وقت است که انگار جای من و مادر عوض شده است.

اما من همچنان نیازمند محبتش هستم، همچنان برایم مادری میکند، هر چند که شاید گاهی من نیز باید هوای او را داشته باشم.

قوی بودن سخت است ولی باید تمرین کرد...

فکر میکنم از اواخر پاییز پارسال تا اوایل ماه رمضان امسال، چند ماهی بود که تمام تلاشم رو کردم حتما برم باشگاه، خیلی هم خوب بود و تاثیر مثبتی روی من داشت. متاسفانه به دلیل تداخلش با کارم و همینطور ایام روزه داری کلاسم ول شد.

تا اینکه این هفته باز تصمیم گرفتم که کلاسم رو ادامه بدم.

همه اینها رو گفتم که بگم یکی از خانمهایی که اون هم به کلاس میومد، دیروز من رو دید و گفت:

- پس چرا نیومدی دیگه؟! (و جالب بود که خودش هم چند وقتی بود که نیومده بود کلاس!)

+ (با خونسردی) نتونستم بیام.

- عروسی کردین؟

+ بله خیلی وقته! 

- عهه کی؟

+ اوایل امسال...

- پس برای همین نتونستی بیای کلاس!

+ نه واقعا ربطی نداشت یه این موضوع!

 

خدای من، خدای من! اول از همه اینکه درسته من با این خانم در یک کلاس شرکت میکردیم ولی اصلا حرفی با هم نداشتیم، یه بار به سرعت تمام اطلاعات رو از من گرفت! من نمیدونم چرا نمیتونم آدمای فضول رو لالشون کنم، مثل آدمای مظلوم به تک تک سوالاتشون پاسخ جامع و کامل میدم.

اما موضوع مهمتر اینکه چرا بعضیها ازدواج رو شغل حساب میکنند؟ مثلا ازش میپرسی چیکار میکنی؟ میگه من ازدواج کردم:| و یا اینکه تا ازدواج میکنند توجیه این میشه که کاری انجام ندن! آخه ازدواج من چه ربطی داره به اینکه نیومدم باشگاه؟!

از اینکه بقیه ازدواج من رو برام یه نقطه ضعف حساب کنند متنفرم، از اینکه فکر کنند با ازدواج تواناییهام رو از دست دادم، نمیتونم درس بخونم، نمیتونم کار کنم، نمیتونم تنهایی بیرون برم و یا آزادیم رو از دست دادم خیلی خیلی بدم میاد. تو رو خدا سر از زندگی مردم بکشید بیرون و به زندگی خودتون برسید. انقدر سوهان روح نباشید.

از سوالات تکراری مثل: چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا عروسی نمیکنی؟ چرا بچه داری نمیشی؟ و... خسته نشدید؟ یه کم سر خودتون رو شلوغ کنید که جزئیات زندگی مردم اهمیتش رو براتون از دست بده!