تنهایی
بعضی روزها، ساعت ها و ثانیه ها هست که مال خود خودته، تنهایی، تنهای تنها، به تاهل و تجرد و سن و سال هم بستگی نداره...
نشستم وسطِ اتاقِ تویِ خوابگاه و زار میزنم. زار میزنم به خاطر اشتباهاتم، به خاطر کارهای نکرده، حرفهای نزده، ناراحتی هایی که توی دلم تلنبار شده و الان بعض شده توی گلوم.
این اولین باریه که بعد از عقدم اومدم خوابگاه، خوابگاه هم بدجور سوت و کوره، حال منم زیاد خوب نیست و این تنهایی بدجوری آزارم میده. خیلی برام جالبه من الان تقریبا دوساله که بیشتر روزهای سال رو توی خوابگاه گذروندم؛ روزهای زیادی رو توی اتاق تنهایی سر کردم. ولی این بار این تنهایی بدجوری بهم فشار میاره، حس اینکه یکی هست که من رو از تنهایی دربیاره ولی الان پیشم نیست بدجور داره آزارم میده.
واقعا این فضای سنگین برام غیرقابل تحمل شده، دلم میخواد برگردم خونه ولی نمیتونم و باید تحمل کنم.