برای رفع دلتنگی هایم
میدونم که صفحه وبلاگ من قدمت چندانی نداره، ولی دلم برای روزهایی که نوشتن توش رو شروع کرده بودم تنگ شده، به نظرم روزای خوبی بودن و متنهام هم متنهای قشنگی از آب در می اومدن، از اول پاییز که حالا تقریبا یه ماهی از اومدنش میگذره؛ هی خواستم بیام توی وبلاگم حسم رو از پاییز بنویسم، از اون حس غمبادی که با اومدن پاییز به دلم میشینه بگم، ولی انقدر نیومدم که کم کمک عادت کردم به شروع دوباره این فصل. نمیدونم از چند روز پیش، ولی فکر کنم از اول هفته تا حالا دیگه از اون دلگیری ناشی از اومدن پاییز خبری نیست که نیست؛ در عوضش بعد از چند روزی حس سرمای عجیب، سرماخوردگی جای دلگیری از پاییز رو گرفت.
همیشه با اولین سوزی که اواخر شهریور به صورتم میشینه و نوید اومدن پاییزه؛ غم عجیبی میشینه توی دلم، دوست دارم زار بزنم، روزا که یک دفعه کوتاه میشن، برام خیلی دلگیرن و شاید باورتون نشه خاطره شروع سال تحصیلی و شروع تکالیف مدرسه نابودم میکنه....
ولی ولی ولی عاشق خورد شدن برگای پاییزی زیر پاهام هستم :)))))
اما دوستداران پاییز، پاییز فصل عشاق نیست، پاییز پادشاه فصلها نیست، همه عاشق فصل پاییز نیستن؛ باور کنید، به این دروغهای بزرگ تاریخی خاتمه بدید لطفا، مرسی، اه!
پ.ن: حرفهایی که آدم نمیتونه برای کسی بگه و دوست داره به یکی بگه رو باید به کی گفت؟