۰۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۳
از الهامات
14 سالم بود و به تازگی دبیرستانی شده بودم، و از خواندن دروسی چون فیزیک و شیمی و ریاضی غرق در لذت میشدم و عاشق حل کردن مسائل سخت بودم. زنگ آخر روزهای شنبه فیزیک داشتیم و دبیرمان عادت داشت بعد از درس دادن یک مبحث جدید سوالاتی که زیاد هم آسان نبودند برای ما طرح کند؛ و من عاشق حل کردن آن سوالهای نه چندان آسان بودم. یکی دو سال بعد، یکی از همکلاسیهای اول دبیرستانم به من گفت که زنگهای فیزیک اصلا از تو خوشم نمی آمد؛ قبل از اینکه ما منظور صورت مساله را متوجه شویم تو آن را حل کرده بودی!
خلاصه، یکی از روزهای شنبه ای که من اول دبیرستان بودم، دبیر فیزیکمان بعد از آموزش مبحثی جدید، سوالی را طراحی کرد که هیچکس در کلاس نتوانست آن را حل کند و به ما تا شنبه آینده مهلت داد که سوال را حل کنیم. من اشتیاق فراوانی برای حل آن سوال داشتم و از طرفی اصلا علاقه نداشتم که از دیگران کمک بگیرم، ظهر همان روز موقع خواب بعد از ظهر، بین خواب و بیداری مساله سخت دبیر فیزیکمان را حل کردم، سریع به سراغ دفترم رفتم و در کمال ناباوری مساله این بار حل شد. خیلی خوشحال شدم، چون تا آن موقع تجربه حل کردن مسائل در خواب را نداشتم. احساس میکردم شبیه دانشمندان بزرگ هستم. :)
اما متاسفانه شنبه آینده دبیر نه سراغی از حل مساله گرفت و نه به گفته های منی که مساله را حل کرده بودم، توجهی نشان داد!
لطفا اگر معلم هستید، ذوق داشته باشید!
۹۷/۱۰/۰۳