همچو ما با همان و تنهایان
با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟
واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن نیستم اگر همچنان داشتم به اون سبک زندگی ادامه میدادم، راضی بودم یا نه! حتی این امکان وجود داره که من نتونسته باشم دکترا قبول بشم و همچنان داشتم در منزل پدرم با منابع کنکور سر و کله میزدم. نمیدونم، واقعا نمیدونم که چی میخوام، فقط میدونم که دلتنگ و تنها و مستاصلم. نمیدونم باید چیکار کنم.
نگران آینده نامعلومم هستم، نگران خانه نشینی که ازش متنفرم و این غمی که من رو رها نمیکنه و مدام راه گلوم رو میگیره...
زندگی در خوابگاه دانشجویی آن هم در شهری مثل تهران شیرینیهای خاص خودش را دارد. جمع شهرستانیهای گرم و همراه در وسط سردی تهران میچسبد.
شما را نمیدانم ولی مطمئنم اگر هم روزی به خاطرات شیرین آن دوران فکر کنم هیچوقت هوس زندگی به "آن سبک" را نخواهم داشت!