شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۴

بعد از مهمانی

صبح بعد از شبهای مهمانی را دوست دارم؛ زمانیکه هیچ چیز سرجای خودش نیست اما تو زمان کافی برای مرتب کردن همه چیز را داری. خانه آرام است و تو در آرامش بعد از یک شب شلوغ میتوانی با خیال راحت همه چیز را سرجای اولش بگذاری. عیبی ندارد اگر لیوانت لب پر شده، مهم این است که توانسته ای ساعاتی کوتاه میزبان باشی و طعم میزبان بودن را بچشی. صبح بعد از شب مهمانی با لبخند رضایت به امور منزل رسیدگی میکنی...

۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۲

یک بعد از ظهر بارانی

توی یک بعد از ظهر معمولی که همه چی طبق روال پیش میره، تصمیم میگیری که یه حمام حسابی بری... شامپوهای روی سرت رو کامل نشستی که احساس میکنی آب یخ کرده، شیر رو میبندی و منتظر میمونی ولی فایده ای نداره! تنها راه حلی که به نظرت میرسه اینه که زنگ بزنی به شوهرت، خوشبختانه موبایلت جلوی پاگرد حمامه؛ ماجرا رو براش تعریف میکنی ولی اون اصرار داره که منتظر بمونی تا خودش بیاد! در حالیکه ماموریته و محاله قبل از ساعت 12 شب به خونه برسه. (بذارید افعال رو اول شخص کنم)

بنده تا قبل از این سروکارم به پکیج نیفتاده بود و اصلا از اون سر در نمی آوردم؛ با راهنمایی شوهرم  متوجه میشم که فشار پکیج افتاده، شیر فشار رو باز میکنم که فشار بره روی یک و نیم، و بعد شیر رو میبندم! درست لحظه ای که فکر میکردم همه چی درست پیش رفته، میبینم که فشار از یک و نیم هم داره بالاتر میره... این وسط مدام احمد پشت گوشی بهم گوشزد میکرد که حواست باشه چون اگه فشار بیشتر از اون حد بشه پکیج منفجر میشه. شما من رو تصور کنید با حوله حموم ایستادم توی بالکن و هوا شدیدا بارونی و سرده و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. مطمئن بودم که پکیج منفجر نمیشه  ولی از ترس داشتم سکته میکردم. 

ایراد کار اینجا بود که من به جای اینکه شیر رو ببندم تا ته بازش کرده بودم و همین بود که فشار مدام در حال افزایش بود. توی اون هوای سرد و بارونی احمد من رو بیشتر میترسوند و مدام تکرار میکرد که این کار، کار تو نیست و باید صبر میکردی که خودم بیام خونه!

اون لحظات استرس زیادی داشت ولی تا من به چنین وضعی نمی افتادم سراغ پکیج نمیرفتم، به خاطر هیجان بالاش آدرنالین زیادی توی خونم منتشر شد و بهم خوش گذشت.

 

۱۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۰

خانه سبز

ساختمانی که ما توی اون زندگی میکنیم، یک ساختمان نوسازه که تقریبا ساکنینش به فاصلهی چند ماه از هم زندگی توی اون رو شروع کردند. بعضی از ساکنین ساختمان تقریبا وضعیت مشابه ما رو دارند. یک زوج جوان که فقط چند ماه از شروع زندگی مشترکشون گذشته و حدودا توی یک رنج سنی هستند. هر بار که یکی از این زوجها رو میبینم از این شباهتها خیلی ذوقزده میشم ولی افسوس که در زندگی آپارتمانی مجالی برای آداب و معاشرت بیشتر با همسایهها وجود نداره و شاید هم داره و من هنوز راهش رو بلد نیستم.

بعضی از خانم‌های مجتمع چهره‌ی خیلی آشنایی برام دارند و ذهنم رو به این سمت می‌بره که نکنه ما با هم هم‌کلاسی بودیم! که خیلی هم این فکر دور از واقعیت نیست و چند وقت پیش وقتی یکی از خانم‌های مجتمع رو دیدم، متوجه شدم که ما دوم دبستان با هم، هم‌کلاسی بودیم. همین‌طور یه زمانی با هم و با چندتا از دخترای هم سن و سالمون کلاس تابستونی می‌رفتیم که از بد روزگار ما با این دختر بیچاره که فکر می‌کنم اسمش محبوبه باشه ارتباط خوبی نداشتیم و اون رو توی جمعمون راه نمی‌دادیم! اصلا یادم نمیاد که علتش چی بود و چرا ما باهاش خوب نبودیم و تنها چیزی که یادم میاد اینه که خیلی ناراحتش می‌کردیم! الان که به اون زمانهای خیلی دوری فکر می‌کنم ترسم از اینه که نکنه منشأ این اذیت و آزار من بوده باشم! خدا کنه که درست نباشه!

خیلی دلم میخواد برم در خونه‌شون و ازش بخوام که من رو ببخشه ولی روم نمیشه. اصلا میترسم که من رو یادش نیاد و در یک احتمال دیگه این دختر، اون محبوبه‌ای که من فکرش رو میکنم نباشه...

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۳۰

گفتگوی بدون کلمه...

هیچوقتِ هیچوقت نمیدونستم که یه روزی میرسه که من بشم لالترین، که نتونم منظورم رو به طرف مقابلم برسونم که توانایی استدلال و اقناع دیگران رو از دست بدم. نتونم دو کلمه درست و درمون با کسی صحبت کنم.

ولی الان من لال لالم، تا بخوام دو کلمه صحبت کنم گریه‌ام میگیره. نمیتونم موضوعی رو که برام بدیهی‌ترین موضوع ممکنه براش توضیح بدم. اصلا حوصله بحث کردن ندارم و نمیتونم حرفم رو در منطقی‌ترین حالت ممکن بفهمونم. 

چرا ما نمیتونیم با هم قشنگ و آروم صحبت کنیم؟ مشکل کجاست؟  

 

 

"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"

۰۶ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۹

بچه‌ی اتوبوس

خواهر زاده‌ی 5 ساله‌ام به مینی‌بوس میگه نی‌نی‌بوس، تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده‌بودم:)

۰۵ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۱

تاوان

تفاوت ما انسانها با باقی موجودات روی زمین، اینه که میتونیم فکر کنیم و تصمیم بگیریم لابلای این تصمیمات خیلی وقتها هم دچار اشتباه میشیم و درصدد جبران برمیایم.

کاش جبران این اشتباهات تاوان سنگینی نداشته باشن...

۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۹

همچو ما با همان و تنهایان

با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟

واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن نیستم اگر همچنان داشتم به اون سبک زندگی ادامه میدادم، راضی بودم یا نه! حتی این امکان وجود داره که من نتونسته باشم دکترا قبول بشم و همچنان داشتم در منزل پدرم با منابع کنکور سر و کله میزدم. نمیدونم، واقعا نمیدونم که چی میخوام، فقط میدونم که دلتنگ و تنها و مستاصلم. نمیدونم باید چیکار کنم.

نگران آینده نامعلومم هستم، نگران خانه نشینی که ازش متنفرم و این غمی که من رو رها نمیکنه و مدام راه گلوم رو میگیره...

۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۳

چیزهایی هست که نمیدانی

توی فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» علی مصفا یه دیالوگی داره که میگه: اونوقتایی که باید یه کاری کنم، من بدتر هیچ کاری نمیکنم. نقل منه، خود خود من! زمانهایی که کلی کار روی سرم ریخته، از شدت کارهای انجام نشده، نمیدونم چه کاری رو انجام بدم و ممکنه که سرم رو با یک کار بی ارزش گرم کنم. مواقعی که اطرافیانم بهم نیاز دارن، ممکنه در اون لحظه هیچ کاری براشون انجام ندم. همیشه و همه جا این اتفاق نمیفته ولی احتمال وقوعش خیلیه. بدتر از اون وقتایی هست که یک حقی توی اجتماع از من ضایع میشه، برخلاف تصور خیلی از آدمها، من اصلا نمیتونم به دنبال احقاق حقوق از دست رفته م برم! و در بیشتر مواقع جوابم اینه که روم نمیشه! خیلی برام سخته صحبت با آدمها و گرفتن حقم. نمیدونم باید چیکار کنم. مواقعی که به دنبال حقم رفتم خیلی کم بوده و در بیشتر مواقع یکی بوده که من رو مجبور میکرده که این کار رو انجام بدم. الان هم شوهرم خیلی حواسش هست و اگر من رو به حال خودم بذارن تنهایی از پس گرفتن حق یا انجام خیلی از کارهام برنمیام و با جمله روم نمیشه، خیلی از کارها رو نیمه تموم میذارم.

باید یه روزی این حالت از بین بره ولی نمیدونم کی این اتفاق قراره بیفته. زمانی که این اتفاق بیفته، من دیگه این آدم نخواهم بود...

۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۹

تنهایی در وقت نیاز

آدم زمانی به ضعف و ناتوانی اش پی میبرد که میبیند چه آسان یک سرماخوردگی میتواند او را از پا دربیاورد. حوالی غروب روز شنبه، به یکباره سرماخوردم  در عرض چند ساعت ناتوان ترین آدم روی زمین شدم. اول گز گز گلو، بعد لرزی در تمام وجود و بعدتر عطسه و آبریزش... دیگر کاری جز خوابیدن از دستم برنمی آمد جز اینکه به تختخوابم پناه ببرم. ولی مگر با آن خفگی که در بینی ام احساس میکردم امکان خوابیدن بود؟! بدتر از آن شب فردا صبح بود که با حالی بدتر از روز قبل از خواب بیدار شدم و مجبور بودم به کلاسی بروم که اصلا در توانم نبود. بعد از کلاس به سختی خودم را به مطب دکتر کشاندم.

زمانی تنهایی را با تمام وجود حس کردم که مجبور شدم با آن حال خراب غذایی برای خودم درست کنم که از گرسنگی نمیرم و بعد از درست شدن غذا، بدون آنکه بتوانم مزه آن را بچشم دوباره به خواب رفتم.

حتی در ایام زندگی خوابگاهی هم چنین درمانده و بی کس با یک مریضی به ظاهر ساده اما سخت مواجه نشده بودم.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۴

حسن ختام

فکر کنم وقتی که تموم بشه، بتونم بعد از این همه وقت، 24 ساعت با خیال راحت بخوابم...