که عشق آسان نمود اول
نامه شماره 1
تقدیم به همسر عزیزم:
این غیرقابل تحملترین تنهایی هست که توی زندگیم تجربه کردم، هیچوقت خودم رو در چنین وضعیتی تصور نمیکردم. من همیشه تنهایی رو دوست داشتم و ازش استقبال میکردم حتی روزهایی که هنوز نیومده بودم خوابگاه، ساعتها میرفتم و توی اتاقم میموندم، کتاب میخوندم و کارهای دیگه انجام میدادم و باتنهایی و خلوت خودم کیف میکردم ولی الان هیچ چیز شکل قبل نیست، تنهایی بدجوری داره بهم فشار میاره. تنهایی بغض شده توی گلوم و داره روی گونههام سرازیر میشه.
واقعا چرا؟ چرا اینبار من نمیتونم با تنهاییم کنار بیام؟ دلیلش فقط یه چیز میتونه باشه و اون هم تویی، تویی که باید کنارم باشی و نیستی و این نبودن داره بدجوری آزارم میده.