حتما برای شما هم پیش آمده که در جستجوی سوالی، نوشته ای، شعری، نویسنده ای و مطلبی باشید و قطعا آنکه بهتر از همه پاسخ شما را میدانسته و به درستی راهنماییتان کرده کسی نبوده جز شخص شخصیصِ والا مقام، جناب گوگل. گوگل برای زمانه ما حکم طلای ناب را دارد. کم میشود که تو را ناامید کند یا از درش برهاند. قطع به یقین گوگل از پیغامبران زمانه ماست و همگی ما پیرو مکتب گوگلیسم هستیم.
امشب و این روزها که بیش از هر زمان دیگری دلم هوای کودکیم را کرده است، و دلم لک زده برای دغدغه های کوچک و قهرهای کوتاه آن روزها؛ با خودم می اندیشم که حتما روزگاری هم حسرت همین روزهای آخر 26 سالگی ام را خواهم خورد. شاید مثلا در 40 سالگی، نمیدانم.
26 سالگی که من در آن زیست میکنم، سال سرگردانی من است؛ زمانی است که آینده اش چندان قابل پیش بینی نیست و برایم چندان رضایتبخش نبوده است. ولی، شاید روزگاری فرا رسد که من حسرت سرگردانی همین روزها را بکشم؛ زمانی که شاید مسولیتهای بیشتری در زندگیم دارم و غم از دست رفتن عزیزانم را تجربه کرده ام.
اما در حال حاضر، در همین روزها و شبها تنها با خود می اندیشم که ای کاش همه چیز مانند قبل بود، خیلی سالِ قبل. شاید 15- 16 سال پیش. کودکی من کودکی بی دردی نبود، کودکی من یک کودکی بی غصه نبود، اما کودکی خوبی بود. آن سالها زمانی بودند که من به عنوان کوچکترین عضو خانواده مسولیت مهمی نداشتم. خوبی کوچکترین فرزند خانواده بودن این است که همیشه حمایتگری سایر اعضای خانواده شامل حالت میشود و هیچوقت در تصمیم ها و کارهای مهم زندگیت تنهایی را احساس نمیکنی. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام ولی در قبال خیلی از وقایع مسولم. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام اما، همانند بزرگترین فرد خانواده مسولیتهایی دارم. از دنیای آدم بزرگها بدم می آید. دوست دارم به همان دوران کودکی بازگردم.
دلم برای همان دعواهای کودکیمان بر سر مسائل پیش پا افتاده تنگ شده است...
سه سال زندگی کردن در خوابگاه، به من زیستن در شب رو یاد داد. بعضی از روزها که تمام روز انگار کسلم و هیچ کار خاصی هم انجام نمیدم از ساعت 9 و 10 شب به بعد انگاری تازه چشمام باز میشن، جون میگیرم و احساس میکنم با اون انرژی که دارم میتونم دنیا رو جابجا کنم. از 12 شب که میگذره دلم میخواد برم تو کوچه و خیابونا شبگردی! شبها زمانهای خوبی هستن برای انجام کارهای فکری، آرامشی که توی شب هست رو نمیشه توی روز دنبالش گشت، حداقل برای من که اینطور بوده.
با زندگی توی خوابگاه متوجه شدم که حدودای 12 الی یک شب به بعد احساسات هیجانی آدمها به عقلشون بی نهایت غلبه داره و شاید هم به همین علت هست که اکثر هنرمندان اثرهای هنریشون رو بیشتر در دل شب خلق میکنند.
عجیب روزگاری بود دوران خوابگاه، کوتاه و دوست داشتنی؛ خوشحالم که تجربه ش کردم.
زندگی گاهی عجیب بر اساس انتظاراتت پیش نمی رود؛ نه خودت همان کسی می شوی که انتظارش را داشته ای و نه اتفاقات در مسیری حرکت میکنند که مورد انتظار تو بوده است! آدمها همان آدمهای قبل هستند ولی رفتارها زمین تا آسمان فرق کرده است. اتفاقات یکی پس از دیگری می افتند و تو هر روز بیشتر از قبل بهت زده می شوی. آن وقت است که احساس میکنی در اعماق چاهی افتاده ای و دیگر کسی صدایت را نمی شنود، حتی خودت هم مدتهاست با درونت قهری. فکر میکنی همه تو را به فراموشی سپرده اند و دیگر کسی انتظار خنده هایت را نمی کشد. زندگی گاهی عجیب مسیری خلاف انتظارت را دارند...
شماها چقدر روی خودتون کنترل دارید؟ روی احساساتتون، زمانتون، ارتباطاتتون و... . به نظرم خودکنترلی یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن و مسولیت پذیریه. خوب که به چند هفته ای که پشت سر گذاشتم نگاه میکنم میبینم هفته های پرباری برای من نبودن و بیشتر از همه، از مهمترین کاری که باید هر چه زودتر انجامش بدم فرار کردم. خب اصلا جالب به نظر نمیرسه ولی تنها دلیلی که دارم این موضوع رو اینجا مینویسم این هست که با نوشتن، بیشتر روی این موضوع فکر کنم و جوابی برای این سوال پیدا کنم که "چرا از کاری که باید انجامش بدم فرار میکنم؟" و میدونم که چقدر میتونه روی زندگی من تاثیر داشته باشه و انجام ندادنش چه عواقبی میتونه داشته باشه! تقریبا 4 ماه ازش فرار کردم و تمام فرصتها رو از دست دادم و الان دارم وقتهایی رو برای انجام دادنش صرف میکنم که در واقع صرف کارهای دیگه ای غیر از این کار مهم میشه! دارم چیکار میکنم؟! یعنی انقدر بی مسولیتم؟! امیدوارم بتونم به روی وقتهام کنترل داشته باشم.
هفته پیش در اوج ناامیدی یه پیشنهاد کاری بهم شد و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شده بودم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت چون دیگه خبری از ادامه ماجرا نشد و گویا قرار هم نیست خبری بشه. در این روز و ساعت تنها چیزی که میتونه من رو خیلی خوشحالم کنه پیدا کردن یه شغل مرتبط با رشته م هست، فقط و فقط همین!