دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشیها و نا خوشیهاش، روزهای خوب و بدش، خندهها و گریههاش، آرامشها و استرسهاش... به عنوان جمعبندی میتونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاشهایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر میرسه که ثمربخش نبودن.
الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو میکنم که امید رو در دلم زنده نگهدارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدمها با امید زندهن و من امید دارم به بهتر شدن اوضاع و شرایطی که توش قرار داریم. بخشی از نا امیدیهای من و ما از درون سرچشمه نمیگیرن و وابسته به شرایط اجتماعی هستند که توش قرار داریم ولی برای اون بخشی که دست خودم و خودمونه تلاش میکنیم. 27 سالگی به نظر سن عجیبی میاد. قبلا فکر میکردم که آدمهای 27 ساله خیلی بزرگن ولی وقتی یه نگاهی به خودم میندازم خبری از اون بزرگی که انتظارش رو داشتم نیست که نیست.
امسال سال قشنگی برای من خواهد بود و من باید نهایت تلاشم رو بکنم که به اون نقطه رضایت از خودم برسم که اگه من از خودم راضی نباشم، نباید انتظار رضایت دیگران از خودم رو داشته باشم.
سلام 27 سالگی...
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود
و برای خاطر نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم
پل الوار
سکانس مدار صفر درجه- شهاب حسینی
به نظر میرسه که رضایت داشتن هر فرد از ظاهر خودش، یکی از نعمتهایی هست که باید به خاطرش شکرگذار خداوند باشه. لطفا به جمله من خوب دقت کنید، منظور من این نیست که شخصی خودش رو بی نهایت زیبا بدونه، چون به نوعی خود شیفتگی محسوب میشه و همینطور این امکان هست که شخصی در نگاه بقیه خیلی هم زیبا باشه ولی از چهره خودش اون رضایتی رو که باید نداشته باشه و مدام سعی کنه که چهره ش رو تغییر بده. منظور من اینه که آدمها توی این شرایطی که در جامعه وجود داره و امکان تغییر ظاهر به هر نحوی براشون هست؛ از چهره هر چند معمولی خودشون لذت ببرن و بتونن چهره خودشون رو بدون هیچگونه مواد آرایشی به نمایش بگذارند. به نظرم داشتن این نعمت، از نعمتهای بزرگ محسوب میشه که کمتر کسی در جامعه ما دارای این نعمته.
نمیگم که من به ظاهرم اهمیت نمیدم و یا برای بهتر بودنش تلاش نمیکنم، اتفاقا خیلی هم برام اهمیت داره و بیشترین دکتری که من در زندگیم رفتم دکتر پوست و مو بوده. اما در عین حال از ظاهری که خداوند بهم داده رضایت دارم و به خاطرش خداوند رو شاکرم. ظاهر من یک ظاهر کاملا معمولیه و شاید از نظر خیلیها بدون نقص نباشه ولی من دوستش دارم و معتقدم آدمها از کسی که اعتماد به نفس داشته باشه بیشتر خوششون میاد. و این امکان وجود داره که منشأ مصرف بالای لوازم آرایش در کشور ما عدم اعتماد به نفس باشه.
امشب و این روزها که بیش از هر زمان دیگری دلم هوای کودکیم را کرده است، و دلم لک زده برای دغدغه های کوچک و قهرهای کوتاه آن روزها؛ با خودم می اندیشم که حتما روزگاری هم حسرت همین روزهای آخر 26 سالگی ام را خواهم خورد. شاید مثلا در 40 سالگی، نمیدانم.
26 سالگی که من در آن زیست میکنم، سال سرگردانی من است؛ زمانی است که آینده اش چندان قابل پیش بینی نیست و برایم چندان رضایتبخش نبوده است. ولی، شاید روزگاری فرا رسد که من حسرت سرگردانی همین روزها را بکشم؛ زمانی که شاید مسولیتهای بیشتری در زندگیم دارم و غم از دست رفتن عزیزانم را تجربه کرده ام.
اما در حال حاضر، در همین روزها و شبها تنها با خود می اندیشم که ای کاش همه چیز مانند قبل بود، خیلی سالِ قبل. شاید 15- 16 سال پیش. کودکی من کودکی بی دردی نبود، کودکی من یک کودکی بی غصه نبود، اما کودکی خوبی بود. آن سالها زمانی بودند که من به عنوان کوچکترین عضو خانواده مسولیت مهمی نداشتم. خوبی کوچکترین فرزند خانواده بودن این است که همیشه حمایتگری سایر اعضای خانواده شامل حالت میشود و هیچوقت در تصمیم ها و کارهای مهم زندگیت تنهایی را احساس نمیکنی. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام ولی در قبال خیلی از وقایع مسولم. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام اما، همانند بزرگترین فرد خانواده مسولیتهایی دارم. از دنیای آدم بزرگها بدم می آید. دوست دارم به همان دوران کودکی بازگردم.
دلم برای همان دعواهای کودکیمان بر سر مسائل پیش پا افتاده تنگ شده است...
سه سال زندگی کردن در خوابگاه، به من زیستن در شب رو یاد داد. بعضی از روزها که تمام روز انگار کسلم و هیچ کار خاصی هم انجام نمیدم از ساعت 9 و 10 شب به بعد انگاری تازه چشمام باز میشن، جون میگیرم و احساس میکنم با اون انرژی که دارم میتونم دنیا رو جابجا کنم. از 12 شب که میگذره دلم میخواد برم تو کوچه و خیابونا شبگردی! شبها زمانهای خوبی هستن برای انجام کارهای فکری، آرامشی که توی شب هست رو نمیشه توی روز دنبالش گشت، حداقل برای من که اینطور بوده.
با زندگی توی خوابگاه متوجه شدم که حدودای 12 الی یک شب به بعد احساسات هیجانی آدمها به عقلشون بی نهایت غلبه داره و شاید هم به همین علت هست که اکثر هنرمندان اثرهای هنریشون رو بیشتر در دل شب خلق میکنند.
عجیب روزگاری بود دوران خوابگاه، کوتاه و دوست داشتنی؛ خوشحالم که تجربه ش کردم.
زندگی گاهی عجیب بر اساس انتظاراتت پیش نمی رود؛ نه خودت همان کسی می شوی که انتظارش را داشته ای و نه اتفاقات در مسیری حرکت میکنند که مورد انتظار تو بوده است! آدمها همان آدمهای قبل هستند ولی رفتارها زمین تا آسمان فرق کرده است. اتفاقات یکی پس از دیگری می افتند و تو هر روز بیشتر از قبل بهت زده می شوی. آن وقت است که احساس میکنی در اعماق چاهی افتاده ای و دیگر کسی صدایت را نمی شنود، حتی خودت هم مدتهاست با درونت قهری. فکر میکنی همه تو را به فراموشی سپرده اند و دیگر کسی انتظار خنده هایت را نمی کشد. زندگی گاهی عجیب مسیری خلاف انتظارت را دارند...
شماها چقدر روی خودتون کنترل دارید؟ روی احساساتتون، زمانتون، ارتباطاتتون و... . به نظرم خودکنترلی یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن و مسولیت پذیریه. خوب که به چند هفته ای که پشت سر گذاشتم نگاه میکنم میبینم هفته های پرباری برای من نبودن و بیشتر از همه، از مهمترین کاری که باید هر چه زودتر انجامش بدم فرار کردم. خب اصلا جالب به نظر نمیرسه ولی تنها دلیلی که دارم این موضوع رو اینجا مینویسم این هست که با نوشتن، بیشتر روی این موضوع فکر کنم و جوابی برای این سوال پیدا کنم که "چرا از کاری که باید انجامش بدم فرار میکنم؟" و میدونم که چقدر میتونه روی زندگی من تاثیر داشته باشه و انجام ندادنش چه عواقبی میتونه داشته باشه! تقریبا 4 ماه ازش فرار کردم و تمام فرصتها رو از دست دادم و الان دارم وقتهایی رو برای انجام دادنش صرف میکنم که در واقع صرف کارهای دیگه ای غیر از این کار مهم میشه! دارم چیکار میکنم؟! یعنی انقدر بی مسولیتم؟! امیدوارم بتونم به روی وقتهام کنترل داشته باشم.
هفته پیش در اوج ناامیدی یه پیشنهاد کاری بهم شد و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شده بودم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت چون دیگه خبری از ادامه ماجرا نشد و گویا قرار هم نیست خبری بشه. در این روز و ساعت تنها چیزی که میتونه من رو خیلی خوشحالم کنه پیدا کردن یه شغل مرتبط با رشته م هست، فقط و فقط همین!