شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نگار» ثبت شده است

۲۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۶

معجزه چی می‌تونه باشه؟!

معجزه، معجزه، معجزه! معجزه محمد (ص)، معجزه عیسی (ع)، معجزه ابراهیم (ع)، معجزه موسی(ع)
تعریفمون از معجزه‌ها چیه؟ معجزه‌ها کی اتفاق می‌افتند؟ آیا تا به حال در زندگیتون معجزه رخ داده؟ 
تعریف من از معجزه در زندگی اینه: " افتادن یک اتفاق درست در زمانی که امیدی به رخ دادنش نیست!" 
به نظر من قرار نیست توی زندگی معمولی ما، عصایی تبدیل به اژدها بشه، ماه از وسط نصف بشه یا آب رودی شکافته بشه! چون من یک ولی نیستم، من یک آدم معمولی‌ام. همین که صبحت رو با صدای خوردن قطرات بارون به پنجره شروع کنی، خودش عین معجزه‌ست؛ همین که در اوج نا امیدی اتفاقی برات رخ میده که به کل از افتادنش نا امید بودی، خودش یعنی معجزه! اگه توی این دنیای پر از غم، توی وضعیت نابسامان اقتصادی هنوز هم ته دلت روشنه به افتادن اتفاق‌های خوب، خودش یعنی معجزه. خدا میدونه که خودم در حال حاضر بیشتر از هر کسی به شنیدن این حرف‌ها احتیاج دارم و میخوام برای خودم بنویسم، بنویسم تا باورم بشه و یادم نره که معجزه بارها توی زندگی من اتفاق افتاده؛ مثل آخرین باری که دلم شکست و خدا جوری مشکلم رو حل کرد که اصلا باورم نمی‌شد. مثل داشتن مادر مهربونم که همیشه دلم رو گرم کرده به بودنش و خیلی چیزهای دیگه که الان زمان گفتنش نیست.
دلم روشنه، روشنه به روزهای بهتر، قشنگ‌تر، رنگی‌تر و آروم تر...
روزایی که شاید از خودم راضی‌تر باشم...
روزایی که شروعش امروزه...
۲۳ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۵

بر آی ای آفتاب صبح امید

دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشی‌ها و نا خوشی‌هاش، روزهای خوب و بدش، خنده‌ها و گریه‌هاش، آرامش‌ها و استرس‌هاش... به عنوان جمع‌بندی می‌تونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاش‌هایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر می‌رسه که ثمربخش نبودن.

الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو می‌کنم که امید رو در دلم زنده نگه‌دارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدم‌ها با امید زنده‌ن و من امید دارم به بهتر شدن اوضاع و شرایطی که توش قرار داریم. بخشی از نا‌ امیدی‌های من و ما از درون سرچشمه نمی‌گیرن و وابسته به شرایط اجتماعی هستند که توش قرار داریم ولی برای اون بخشی که دست خودم و خودمونه تلاش می‌کنیم. 27 سالگی به نظر سن عجیبی میاد. قبلا فکر می‌کردم که آدم‌های 27 ساله خیلی بزرگن ولی وقتی یه نگاهی به خودم میندازم خبری از اون بزرگی که انتظارش رو داشتم نیست که نیست.

امسال سال قشنگی برای من خواهد بود و من باید نهایت تلاشم رو بکنم که به اون نقطه رضایت از خودم برسم که اگه من از خودم راضی نباشم، نباید انتظار رضایت دیگران از خودم رو داشته باشم.

سلام 27 سالگی... 

۱۵ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۸

عشق 6


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود

و برای خاطر نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم

پل الوار


سکانس مدار صفر درجه- شهاب حسینی


۱۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۵

نعمتهای کوچک

به نظر میرسه که رضایت داشتن هر فرد از ظاهر خودش، یکی از نعمتهایی هست که باید به خاطرش شکرگذار خداوند باشه. لطفا به جمله من خوب دقت کنید، منظور من این نیست که شخصی خودش رو بی نهایت زیبا بدونه، چون به نوعی خود شیفتگی محسوب میشه و همینطور این امکان هست که شخصی در نگاه بقیه خیلی هم زیبا باشه ولی از چهره خودش اون رضایتی رو که باید نداشته باشه و مدام سعی کنه که چهره ش رو تغییر بده. منظور من اینه که آدمها توی این شرایطی که در جامعه وجود داره و امکان تغییر ظاهر به هر نحوی براشون هست؛ از چهره هر چند معمولی خودشون لذت ببرن و بتونن چهره خودشون رو بدون هیچگونه مواد آرایشی به نمایش بگذارند. به نظرم داشتن این نعمت، از نعمتهای بزرگ محسوب میشه که کمتر کسی در جامعه ما دارای این نعمته.

نمیگم که من به ظاهرم اهمیت نمیدم و یا برای بهتر بودنش تلاش نمیکنم، اتفاقا خیلی هم برام اهمیت داره و بیشترین دکتری که من در زندگیم رفتم دکتر پوست و مو بوده. اما در عین حال از ظاهری که خداوند بهم داده رضایت دارم و به خاطرش خداوند رو شاکرم. ظاهر من یک ظاهر کاملا معمولیه و شاید از نظر خیلیها بدون نقص نباشه ولی من دوستش دارم و معتقدم آدمها از کسی که اعتماد به نفس داشته باشه بیشتر خوششون میاد. و این امکان وجود داره که منشأ مصرف بالای لوازم آرایش در کشور ما عدم اعتماد به نفس باشه.

۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱

کودکیهایم 2

امشب و این روزها که بیش از هر زمان دیگری دلم هوای کودکیم را کرده است، و دلم لک زده برای دغدغه های کوچک و قهرهای کوتاه آن روزها؛ با خودم می اندیشم که حتما روزگاری هم حسرت همین روزهای آخر 26 سالگی ام را خواهم خورد. شاید مثلا در 40 سالگی، نمیدانم. 

26 سالگی که من در آن زیست میکنم، سال سرگردانی من است؛ زمانی است که آینده اش چندان قابل پیش بینی نیست و برایم چندان رضایتبخش نبوده است. ولی، شاید روزگاری فرا رسد که من حسرت سرگردانی همین روزها را بکشم؛ زمانی که شاید مسولیتهای بیشتری در زندگیم دارم و غم از دست رفتن عزیزانم را تجربه کرده ام.

اما در حال حاضر، در همین روزها و شبها تنها با خود می اندیشم که ای کاش همه چیز مانند قبل بود، خیلی سالِ قبل. شاید 15- 16 سال پیش. کودکی من کودکی بی دردی نبود، کودکی من یک کودکی بی غصه نبود، اما کودکی خوبی بود. آن سالها زمانی بودند که من به عنوان کوچکترین عضو خانواده مسولیت مهمی نداشتم. خوبی کوچکترین فرزند خانواده بودن این است که همیشه حمایتگری سایر اعضای خانواده شامل حالت میشود و هیچوقت در تصمیم ها و کارهای مهم زندگیت تنهایی را احساس نمیکنی. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام ولی در قبال خیلی از وقایع مسولم. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام اما، همانند بزرگترین فرد خانواده مسولیتهایی دارم. از دنیای آدم بزرگها بدم می آید. دوست دارم به همان دوران کودکی بازگردم.

دلم برای همان دعواهای کودکیمان بر سر مسائل پیش پا افتاده تنگ شده است...

۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۷

نیمه شبهای رازآلود

سه سال زندگی کردن در خوابگاه، به من زیستن در شب رو یاد داد. بعضی از روزها که تمام روز انگار کسلم و هیچ کار خاصی هم انجام نمیدم از ساعت 9 و 10 شب به بعد انگاری تازه چشمام باز میشن، جون میگیرم و احساس میکنم با اون انرژی که دارم میتونم دنیا رو جابجا کنم. از 12 شب که میگذره دلم میخواد برم تو کوچه و خیابونا شبگردی! شبها زمانهای خوبی هستن برای انجام کارهای فکری، آرامشی که توی شب هست رو نمیشه توی روز دنبالش گشت، حداقل برای من که اینطور بوده.

با زندگی توی خوابگاه متوجه شدم که حدودای 12 الی یک شب به بعد احساسات هیجانی آدمها به عقلشون بی نهایت غلبه داره و شاید هم به همین علت هست که اکثر هنرمندان اثرهای هنریشون رو بیشتر در دل شب خلق میکنند.

عجیب روزگاری بود دوران خوابگاه، کوتاه و دوست داشتنی؛ خوشحالم که تجربه ش کردم.



۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۷

بهشت شکموها

من وقتی غذایی رو دوست دارم، قطعا از خوردنش موقعی که گرم نیست و کاملا سرد هم شده لذت میبرم یا حتی وقتی کاملا تمام مراحل طبخش به اتمام نرسیده. البته مورد دوم رو وقتی کوچیکتر بودم بیشتر بهش پایبند بودم تا الان، اون موقع ها من و خواهرم میرفتیم سراغ مامانم توی آشپزخونه و ناخنک میزدیم به ماکارونی نیم پزش و یا مرغی که هنوز سرخ نشده بود و کلی هم کیف میکردیم. ی
کی از غذاهای مورد علاقه من آش رشته هست که میمیرم براش و اصلا کسایی رو که دوسش ندارن درک نمیکنم. مواقعی که مامانم آش میپزه تا سر حد ترکیدن آش میخورم. حتی بعد از ظهر هم میرم سراغ قابلمه سر شده آش و با خوردن اون آش سرد شده پر از شادی میشم :)))))))))
+ روزای بارونی لذت خوردن آش چندین برابر میشه.
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۳

روزگار نامروت

زندگی گاهی عجیب بر اساس انتظاراتت پیش نمی رود؛ نه خودت همان کسی می شوی که انتظارش را داشته ای و نه اتفاقات در مسیری حرکت میکنند که مورد انتظار تو بوده است! آدمها همان آدمهای قبل هستند ولی رفتارها زمین تا آسمان فرق کرده است. اتفاقات یکی پس از دیگری می افتند و تو هر روز بیشتر از قبل بهت زده می شوی. آن وقت است که احساس میکنی در اعماق چاهی افتاده ای و دیگر کسی صدایت را نمی شنود، حتی خودت هم مدتهاست با درونت قهری. فکر میکنی همه تو را به فراموشی سپرده اند و دیگر کسی انتظار خنده هایت را نمی کشد. زندگی گاهی عجیب مسیری خلاف انتظارت را دارند...


۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۱۵

خود کنترلی

شماها چقدر روی خودتون کنترل دارید؟ روی احساساتتون، زمانتون، ارتباطاتتون و... . به نظرم خودکنترلی یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن و مسولیت پذیریه. خوب که به چند هفته ای که پشت سر گذاشتم نگاه میکنم میبینم هفته های پرباری برای من نبودن و بیشتر از همه، از مهمترین کاری که باید هر چه زودتر انجامش بدم فرار کردم. خب اصلا جالب به نظر نمیرسه ولی تنها دلیلی که دارم این موضوع رو اینجا مینویسم این هست که با نوشتن، بیشتر روی این موضوع فکر کنم و جوابی برای این سوال پیدا کنم که "چرا از کاری که باید انجامش بدم فرار میکنم؟" و میدونم که چقدر میتونه روی زندگی من تاثیر داشته باشه و انجام ندادنش چه عواقبی میتونه داشته باشه! تقریبا 4 ماه ازش فرار کردم و تمام فرصتها رو از دست دادم و الان دارم وقتهایی رو برای انجام دادنش صرف میکنم که در واقع صرف کارهای دیگه ای غیر از این کار مهم میشه! دارم چیکار میکنم؟! یعنی انقدر بی مسولیتم؟! امیدوارم بتونم به روی وقتهام کنترل داشته باشم.

۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۹

جویای شغل

هفته پیش در اوج ناامیدی یه پیشنهاد کاری بهم شد و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شده بودم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت چون دیگه خبری از ادامه ماجرا نشد و گویا قرار هم نیست خبری بشه. در این روز و ساعت تنها چیزی که میتونه من رو خیلی خوشحالم کنه پیدا کردن یه شغل مرتبط با رشته م هست، فقط و فقط همین!