این روزا هی منتظرم یکی از راه برسه یه دفعه ای بزنه زیر گوشم و بگه، بسه دیگه، بلند شو لعنتی!
چرا دل به کار نمیدی، هان؟ 25 سالش گذشته، بقیه شم عین برق و باد میگذره، یه موقعی میرسه حسرت این روزا رو میخوریا!
تا دیر نشده بلند شو و برو، مبادا امروزت مثل دیروزت باشه ها!
دِِ بجنب دیگه، مگه با تو نیستم، نشستی تو چشام زل میزنی که چی؟!
دِ یه کاری بکن دختر، وقت تنگه، فرصت نداریم!
مگه نمیشنوی صداشو، داره صدامون میزنه
برای استراحت وقت زیاده
بلند شو! مگه با تو نیستم
پ.ن:قَالَ النَّبِیُ:إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ مَلَکاً یَنْزِلُ فِی کُلِّ لَیْلَةٍ یُنَادِی: یَا أَبْنَاءَ الْعِشْرِینَ! جِدُّوا وَ اجْتَهِدُوا...
دست خودش نبود، نمیدانم شاید هم خواست خودش باعث این رفتار شده بود، روی بعضی از حرفها و قضاوتها حساس بود و اگر میدید کسی در اولین برخوردها سخنی از آنها به میان می آورد، سعی میکرد که دیگر با آنها وارد بحث نشود، اگر میتوانست به کل با آنها همکلام نمیشد و حتی به کل آنها را از زندگی اش حذف میکرد. اگر کسی راجع به قومیت یا شهری قضاوت بد میکرد، یا اگر در برخوردهای اول پشت سر کسی که تازه جمعشان را ترک کرده بود حرف ناروا میزد، آن فرد از چشمش می افتاد. دروغ برایش غیرقابل تحمل بود و با افراد دروغ گو دوستی نمیکرد چون نمیتوانست به آنها اعتماد کند. اگر احساس میکرد این فردی که تازه با او آشنا شده اهل خودنمایی و تعریف از خود و خانوده اش است و یا برای بالا بردن خودش توی سر بقیه میزند! تمایلی به ادامه رابطه با او نداشت. مردها و بعضا زنانی بودند که نگاه سخیفی به زنان داشتند، اهل بحث کردن با این افراد نبود، سعی نمیکرد که نگاهشان را بهتر کند، فقط در ذهنش روی آنها خط پررررنگی میکشید و تمام. کسانی هم بودند که همه ش گوششان را تیز کرده بودند و چهار چشمی مراقب، که مبادا از کسی خطایی سربزند که اگر سر زد سریع تذکر را روانه شان کنند، الحمدلله همه مدلشان را هم زیارت کرده بود از افراد مذهبی که حواسشان به وضو گرفتن و نماز خواندن و حجاب دیگران بود بگیر تا مراقبان تغذیه و سلامت جامعه و...
دانشجوی شهر دیگر که باشی حس انسانهای بی وطن را داری، همیشه چمدانت گوشه اتاق آماده است تا بروی، به شهر خودت که برگردی مدام باید حواست جمع این باشد که مبادا وسایلت را جا بگذاری. دانشجوی شهر دیگر که باشی باید دل کندن را خوب یاد بگیری، تعلق به مکان دست و پایت را میلرزاند و پای رفتن را از تو می گیرد. دانشجوی شهر دیگر که باشی احساس دلتنگی با تو عجین می شود، دل تنگی برای شهرت، خانواده ات، دوستانت، اتاق و وسایلت، مکانهایی که با آنها خاطره داری، حتی دلت برای حریم خصوصی ات هم تنگ می شود.
همیشه بین ماندن و رفتن مرددی، زود به زود بروی دل تنگی امانت نمی دهد، دیر به دیر هم که بروی باز دلتنگی به سراغت می آید. یک سال و نیم است که مدام این احساسات را تجربه میکنم و هنوز پس از گذشت این همه وقت به این رفت و آمدها عادت نکرده ام، هم زادگاهم را دوست دارم و هم محل تحصیلم را، هر کدام جزئی از زندگی و خاطرات من را تشکیل داده اند ولی عاقبت این رفت و آمدها چه خواهد شد را نمیدانم...
داشت با دوستش توی نمازخونه کتابخونه حرف میزد، اولش قرار بود فقط نمازشو بخونه و زود برن ولی صحبت مجال نمیداد، داشتن راجع به آدمهای اطرافشون حرف میزدن، راجع به دوست ها، یه دفعه دوستش گفت: پریسا خیلی عاطفیه، پرید وسط حرف دوستش و
+گفت: پریسا عاطفی نیست!
_چرا خیلی عاطفیه...
+نه پریسا حساسه
_ولی عاطفی هم هست
یه دفعه مغزش سوت کشید، همه معادلاتش، تصوراتش در مورد آدمها به هم ریخت، کی عاطفیه؟ به کی میگن عاطفی؟ از دوستش پرسید: به نظرت من عاطفی ام؟
_آااااره
+تو عاطفی هستی؟
_آره
خندید و گفت:
یادم نمیاد از چند سالگی ولی تا همین سال پیش من از اومدن سال نو و شروع بهار خوشحال نمیشدم، تعطیلات نوروز من رو افسرده میکرد و بهار افسرده تر... همه ش حالم خوب نبود، همه ش حال غم داشتم، همه ش دلم میخواست گریه کنم، همه ش خوابم میومد، نمیتونستم کارهام رو درست انجام بدم (جالب اینجا بود که من سالهای اول به کسی از حال بدم نمیگفتم و اولین باری که از حالم با کسی حرف زدم، فهمیدم خیلی از آدمها همین حس رو دارن و اونجا بود که فهمیدم من تنها کسی نبودم که این حس رو داشته...).