واقعیت این است که من قادر به برقراری یک ارتباط خوب با آدم های اطرافم نیستم، واقعیت این است که من نمی توانم میان تمام آدمهای زندگی ام که عمیقا دوستشان دارم صلح برقرار کنم، واقعیت این است که حواسم به حرفهایی که می زنم نیست، واقعیت این است که از اینکه مدام حواسم باشد، چه چیزی را چه موقع و به چه کسی بگویم خسته شده ام، دلم برای یک رابطه بدون چرتکه، بدون محاسبه اینکه چه چیزی را کی و کجا بگویم که مبادا به کسی یا چیزی بربخورد تنگ شده و همه اینها من را وادار به سکوت می کنند و دیگر حرف گفتنی ای برایم نمی گذارند.
واقعیت این است که تصمیم دارم این بار که با مادرم تلفنی صحبت کردم و زمانی که گفت چه خبر؟! هیچ صحبتی از واقعیت های زندگی برایش نکنم، باید این بار به فکر یک داستان مسخره و غیرِ واقعی برای گفتن پشت تلفن داشته باشم، پس این مادرها چه موقع خواهند فهمید که کودکانشان همیشه کودک نخواهند ماند و بالاخره بزرگ می شوند، و خودشان از پس روابطشان برمی آیند، که اگر هم فرزندشان چیزی به آنها می گوید فقط برای برقراری ارتباط و گفتن گزارش های روزانه است و نه هیچ چیز دیگر، که لازم نیست بنشینند وسط روابط فرزندانشان و به فکر بازگویی گله و شکایت ها باشند.
واقعیت این است که مادرم جزو عزیزترین های زندگی من است و من سالهاست نمی توانم حرف ها و ناراحتی هایم را به او بگویم که هیچ و به تازگی متوجه شده ام که او حتی سخنان روزمره و خاطرات مسخره من را هم جدی می گیرد و هزار برابر بیشتر از خودم برای من غصه می خورد. واقعیت این است که مادرم تمام دلخوری هایم در زندگی، از کودکی تا به حال را فراموش نکرده،و این در حالی است که من بیشترشان را به سختی به یاد می آورم! واقعیت این است که مادرم حتی از چیزهایی که من را ناراحت هم نمی کند، ناراحت می شود و من این بار حتما به او واقعیت را نخواهم گفت؛ حتما سوالهایم را بیشتر خواهم کرد تا او بیشتر از من صحبت کرده باشد و من بیشتر سکوت.
دلم برای یک رابطه بدون چرتکه لک زده است...
پ.ن: ای کاش میتوانستیم اشکهایمان را هم به نوشته ها ضمیمه کنیم