شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نگار» ثبت شده است

۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۵

مرضیه هستم، ساکن خوابگاه...

دو سال و نیم یک عمر محسوب نمیشود؟ اگر از کل سالهایی که تو حق حیات در این دنیا را داری فقط 26 سال از خدا عمر گرفته باشی، باز هم یک عمر محسوب نمیشود؟ حالا این موضوع که دو سال و نیم یک عمر محسوب بشود یا نشود هم زیاد مهم نیست، مهم این است که من تقریبا دو سال و نیم از زندگی ام را از شهر خودم تا شهر محل تحصیلم در رفت و آمد بودم، در سرما و گرما، در شادی و غم، استرس و آرامش، تجرد و تاهل... این آخری از این جهت اهمیت داشت چون تا قبل از آن، زمان بیشتری در شهر محل تحصیلم بودم و کمتر به خانه سر میزدم، مثلا یکماه یا شاید دو ماه در تهران بودم و نهایتا 3 تا 7 روز در کنار خانواده و دوستانم میگذراندم، و از بعد ازدواج قضیه به کل تغییر کرده است.


2 مهر 1394 در روز عید قربان دوسال پیش من رسما ساکن خوابگاه واقع در امیر آباد شدم و تا همین الان خوابگاه برایم حکم خانه دومم را داشته؛ روزهای عجیب و بعضا متناقضی را در این دو سال و تقریبا نیم سال گذارانده ام. اوج تنهایی و سر شلوغی هایم در این دوران بوده. از آن روزهای پر از قرار و مدارهای دوستانه و دوره همی های هفتگی بگیر تا الان که تقریبا تنها هستم. حالا دیگر به شرایطم عادت کرده ام به این رفت و آمدهای مکرر و به این یکجا نمادن ها، چند روزی که در کنار خانواده ام هستم کم کم حس میکنم که دیگر وقت رفتن است، برای رسیدن به اتفاقهای خوب باید رفت...

و حالا پس از گذشت دوسال و تقریبا نیم سال فکر کردن به اینکه روزی این رفت و آمدها برای همیشه تمام شوند برایم عحیب و ناراحت کننده است، خوابگاه مفر من بوده، نه اینکه بخواهم بگویم همیشه از آمدن به خوابگاه خشنود و راضی بوده ام؛ اصلا و ابدا. ولی خوابگاه برایم پناهگاه دوم بوده است، خانه دوم من. اگرچه برخلاف خانه پدری ام که من صاحب یک اتاق بزرگ و مستقل بوده ام اینجا تنها صاحب یک تخت، دو قفسه، یک کمد بی ریخت آهنی در بیرون از اتاق و چند کابینت در آشپزخانه و یک طبقه در یخچال هستم ولی اینجا باز پناهگاه من بوده است، در تمام این دوسال و تقریبا نیم سال! 

حالا اگر روزی خسته شدم و دلم خواست از خودم و شرایطی که درونش هستم فرار کنم کجا؟ دقیقا کجا باید بروم؟!

دق کردن چجوریه؟ اینکه بعضی وقتا از شدت ناراحتی و غصه نفست بند بیاد و به سختی نفس بکشی و قلبت درد بگیره از علایم دق کردنه؟!

۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۳

شناخت

هی شروع میکنم به نوشتن و هی پاکشان میکنم، هم میخواهم بنویسم و هم نمیخواهم بگویم، یعنی گفتنش دردی را دوا نمیکند!

همین قدر بگویم که تغییر کردم، تغییری که برایم خوشایند نیست و آزارم میدهد، توجهم به چیزهایی جلب شده که قبلا برایم اهمیتی نداشتند؛ اینکه شناختی از خود داشته باشی و بگویی که مثلا من فلان طور نیستم، فلان چیز برایم مهم نیست و بعدا درست همان زمانی که وقت محک زدن خودت است ببینی که اتفاقا بسیار هم فلان طور هستی، خیلی بد است، افتضاح است. دوست داری روی خودت بالا بیاوری...

راستی چرا ما قدر چیزهای ارزشمندمان را نمیدانیم؟!

۰۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۶

داستان این روزها

همیشه تا یک کار خیلی مهمی داشتم ارتباطم با آدما کم میشد؛ مثلا موقعی که داشتم برای کنکور ارشد میخوندم، خیلی ارتباط محدودی داشتم با دوستام که بیشترش هم به خاطر معرفت اونها بود نه من؛ اونها بودن که از من سراغ میگرفتن، الان هم به خاطر این پایان نامه عزیزم که در طی گذشت دوران داره ازش بدم میاد (شما دعا کنید اون علاقه اولیه برگرده) نمیتونم با کسی در ارتباط باشم و فکر میکنم بقیه فکر میکنن به خاطر اینکه ازدواج کردم فرامششون کردم، در صورتیکه اصلا اینطوری نیست. خدا رو شکر نه همسرم آدمیه که بخواد من ارتباطاتم رو کم کنم و نه من اونقدرها درگیر زندگی مشترک شدم که بقیه رو از یاد برده باشم. ولی همیشه میگم نکنه فکر کنن من به خاطر ازدواج اونها رو فراموش کردم، نکنه...

"بارالها به من جنبه تنظیم روابط بده! آمین"

۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۳

لعنت به من...

کاش لال میشدم و حرف نمیزدم و از وقوع یه فاجعه جلوگیری میکردم؛ کی میخوام بفهمم هر حرف حقی رو نباید گفت؟!

باید توبه کنم، اگه طوریشون بشه خودم رو نمیبخشم، خیلی کار بدی کردم، خدایا منو ببخش

۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۸

آخرش کی؟

هر خطی از پایان نامه را که مینویسم گویی جانم از کف میرود؛ و آغاز نوشتن هر بخشی از آن روزها به طول می انجامند، آن همه شور و اشتیاق زمان انتخاب موضوع و نوشتن پروپوزال کجا رفتند؟ 

آیا اسم این فرآیند فرسایش ناشی از نوشتن پایان نامه است؟ یا ناشی از به یکباره بی انگیزه شدن بنده؟ یا به خاطر وقفه های یک ماهه و دوماهه اول سال من در حین نوشتن پایان نامه است؟ و یا برای نابلدی من؟ هر چه هست شرایط خوبی نیست؟ 

خدا کند تداوم نداشته باشد؛ دلم برای روزهای بی دغدغه و خوش گذراندن بدون استرس تنگ شده است.

۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۵

برای رفع دلتنگی هایم

میدونم که صفحه وبلاگ من قدمت چندانی نداره، ولی دلم برای روزهایی که نوشتن توش رو شروع کرده بودم تنگ شده، به نظرم روزای خوبی بودن و متنهام هم متنهای قشنگی از آب در می اومدن، از اول پاییز که حالا تقریبا یه ماهی از اومدنش میگذره؛ هی خواستم بیام توی وبلاگم حسم رو از پاییز بنویسم، از اون حس غمبادی که با اومدن پاییز به دلم میشینه بگم، ولی انقدر نیومدم که کم کمک عادت کردم به شروع دوباره این فصل. نمیدونم از چند روز پیش، ولی فکر کنم از اول هفته تا حالا دیگه از اون دلگیری ناشی از اومدن پاییز خبری نیست که نیست؛ در عوضش بعد از چند روزی حس سرمای عجیب، سرماخوردگی جای دلگیری از پاییز رو گرفت.

همیشه با اولین سوزی که اواخر شهریور به صورتم میشینه و نوید اومدن پاییزه؛ غم عجیبی میشینه توی دلم، دوست دارم زار بزنم، روزا که یک دفعه کوتاه میشن، برام خیلی دلگیرن و شاید باورتون نشه خاطره شروع سال تحصیلی و شروع تکالیف مدرسه نابودم میکنه....

ولی ولی ولی عاشق خورد شدن برگای پاییزی زیر پاهام هستم :)))))

اما دوستداران پاییز، پاییز فصل عشاق نیست، پاییز پادشاه فصلها نیست، همه عاشق فصل پاییز نیستن؛ باور کنید، به این دروغهای بزرگ تاریخی خاتمه بدید لطفا، مرسی، اه!



پ.ن: حرفهایی که آدم نمیتونه برای کسی بگه و دوست داره به یکی بگه رو باید به کی گفت؟

۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۹

بی برنامگی

یه وقتایی هست که باید یه سری کارها رو انجام بدیم ولی مدام از انجام دادنشون طفره میریم، سرمون رو با کارهای دیگه سرگرم میکنیم. نمیدونم چی میشه که این اتفاق میفته ولی فکر کنم برای هر آدمی توی زندگیش این اتفاق افتاده. من هم الان در چنین شرایطی هستم، باید کارهای پایان نامه ای رو انجام بدم که کلی دوستش داشتم و کلی براش زحمت کشیدم ولی الان، همین موقعی که موقع ثمر دادنش هست؛ نمیتونم انجامش بدم، استادم برام تاریخ تحویل کار مشخص کرده و من نمیتونم بشینم و کارهام رو انجام بدم، حس بدیه در رفتن از کار، پر از استرسم و در ازاش کار مفید دیگه ای هم نمیتونم انجام بدم. هنوز که هنوزه بعد از گذشت 25 سال نمیدونم در چنین مواقعی چیکار باید کرد. 

۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۰

حال خراب است

بعضی وقتها آدم خیلی ادعا داره و خودش رو دست بالا میگیره؛ ولی وقتی توی شرایط قرار میگیره میبینه چقدر ضعیفه، چقدر ناتوانه، چقدر نمیتونه، چقدر با یک حرف مسخره دچار تزلزل میشه! همه اینها حکایت این روزهای منه، حکایت مرضیه پر مدعای چند ماه پیش و مرضیه ضعیف امروز!
مرضیه ای که خیلی روی خودش حساب باز کرده بود، فکر میکرد قوی تر از این حرفها باشه، اما حالا میبینه که توی چندتا حرف و کلام خاله زنکی گیر کرده و هر روز به نحوی به هم میریزه. اصلا از خودم چنین توقعی نداشتم، فکر نمیکردم یه روزی چنین حرفهایی داغونم کنه، ولی داغونم کرده و هر روز داره بیشتر نابودم میکنه.
باید بیشتر روی خودم کار کنم، باید قول و قرارهایی با خودم بذارم که از این شرایط دربیام؛ اینطوری فقط حالم بد میشه، فقط نشاطم از بین میره و زندگی برام سخت و سخت تر میشه.
هیچوقت هیچوقت خودم رو در چنین شرایطی تصور نمیکردم، چقدر راحت اعتماد به نفسم له شده این روزها...
خدایا خودت کمکم کن..
از این حالتها نجاتم بده...
نگذار شرایط بیرونی، درونم رو خراب کنه...
حالم رو خوب کن...
کمک کن تا همراهیت رو در تمام لحظات زندگیم حس کنم.
۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۵

که عشق آسان نمود اول

نامه شماره 1

تقدیم به همسر عزیزم:

این غیرقابل تحمل­ترین تنهایی هست که توی زندگیم تجربه کردم، هیچوقت خودم رو در چنین وضعیتی تصور نمیکردم. من همیشه تنهایی رو دوست داشتم  و ازش استقبال میکردم حتی روزهایی که هنوز نیومده بودم خوابگاه، ساعت­ها میرفتم و توی اتاقم میموندم، کتاب میخوندم و کارهای دیگه انجام می­دادم و باتنهایی و خلوت خودم کیف میکردم ولی الان هیچ چیز شکل قبل نیست، تنهایی بدجوری داره بهم فشار میاره. تنهایی بغض شده توی گلوم و داره روی گونه­هام سرازیر میشه.

واقعا چرا؟ چرا این­بار من نمیتونم با تنهاییم کنار بیام؟ دلیلش فقط یه چیز میتونه باشه و اون هم تویی، تویی که باید کنارم باشی و نیستی و این نبودن داره بدجوری آزارم میده.