شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۱

نهان و آشکار

 "مَن اَصلَحَ سَریرةَ اَصلَح الله علانیه، وَ مَن اَصلَحَ بَینَهُ وَ بَینَ الله، اَصلَحَ الله بَینَهُ وَ بَینَ الناس"

"هر کس پنهان خود را اصلاح کرد خداوند پیدای او را اصلاح می کند، و هر کس بین خود و خدا را اصلاح نمود، خداوند بین او و مردم را اصلاح می کند."



نمیشه کسی با خدا ارتباط خوبی داشته باشه و با مردم روابط خوبی نداشته باشه، خودش ازمون خواسته که رابطه تون رو با من خوب کنید، نهانتون با من باشه، من خودم حل می کنم همه چی رو، دیگه غصه چی رو دارین؟! اما ماها چیکار کردیم؟ توی آشکار دم از خدا زدیم و در نهانمون همون کاری رو کردیم که اون دوست نداره، در ظاهر به مردم عشق ورزیدیم در حالیکه توی دلمون پر از کینه و حسد و بدخواهی بود.


خدایا با تو که باشم دیگه غم چی رو بخورم؟! غم اینکه مردم پشت سرم چی میگن؟ بذار اونا هر چی دوست دارن بگن، مهم اینه که من تو رو دارم، مهم اینه که تو ازم راضی هستی.

۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۸

بی عنوان

حالم بده، حالم خیلی بده، خدایا منو یادت هست؟ قرار بود هوام رو داشته باشی، قول داده بودی همه جوره پشتم باشی، حتی اگه من بهت بی مهری کردم، بنده­ هات محتاج نگاهت هستن خدا، چشم ازشون برنگردون... کریم همیشه کریم میمونه، مگه نه؟


مرضیه
۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۲

چرا دل به کار نمیدی؟

این روزا هی منتظرم یکی از راه برسه یه دفعه ای بزنه زیر گوشم و بگه، بسه دیگه، بلند شو لعنتی!

 چرا دل به کار نمیدی، هان؟ 25 سالش گذشته، بقیه شم عین برق و باد میگذره، یه موقعی میرسه حسرت این روزا رو میخوریا!

تا دیر نشده بلند شو و برو، مبادا امروزت مثل دیروزت باشه ها!

دِِ بجنب دیگه، مگه با تو نیستم، نشستی تو چشام زل میزنی که چی؟!

دِ یه کاری بکن دختر، وقت تنگه، فرصت نداریم!

مگه نمیشنوی صداشو، داره صدامون میزنه

برای استراحت وقت زیاده

بلند شو! مگه با تو نیستم

 

پ.ن:قَالَ النَّبِیُ‏:إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ مَلَکاً یَنْزِلُ فِی کُلِّ لَیْلَةٍ یُنَادِی: یَا أَبْنَاءَ الْعِشْرِینَ! جِدُّوا وَ اجْتَهِدُوا...

 

۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳

همون بهتر که اصلا نباشه

عطیه حرفت را از عمق جان فهمیدم و به باور من:

دوست صمیمی نداشتن دردناک است و کسی را دوست صمیمی پنداشتن که حتی لیاقت دوستی معمولی را هم ندارد تهوع­ آور، اما ضربه مهلک را زمانی خواهی خورد  که با کسی احساس صمیمت داشته باشی،  مدتها با او دوستی کنی و بعدا متوجه شوی  که تو هیچ جایگاهی در زندگی­ اش نداشتی و این احساس دوستی و صمیمت تنها از جانب تو بوده! حالت خراب می­شود در آن لحظه خراب!

احساس دوستی و صمیمیت یک حس دوطرفه است، باید بین دوطرف جاری باشد تا عمق بیابد و گرنه بعد از مدتی تبدیل به لجن زار می­شود.

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰

عشق 3

دقیق تر که نگاه کنم،

        با خودم که رو راست باشم،

           دست از این استدلالها، توجیهات و منطقهای مسخره ذهنی ام که بردارم،

اگه خودم رو به اون راه نزنم و مشغول نگه ندارم،

     می بینم که من واقعا آدم پا پس کشیدن نیستم،

                                                           واقعا دلم میخواد بشه،

                                                                 واقعا دلم میخواد بیاد،

                                                                        واقعا دلم میخواد باشم،

                                                   

                                                    "خدایا عاشقترم کن..."

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۰

دست خودش نبود...

دست خودش نبود، نمیدانم شاید هم خواست خودش باعث این رفتار شده بود، روی بعضی از حرفها و قضاوتها حساس بود و اگر میدید کسی در اولین برخوردها سخنی از آنها به میان می آورد، سعی میکرد که دیگر با آنها وارد بحث نشود، اگر میتوانست به کل با آنها همکلام نمیشد و حتی به کل آنها را از زندگی اش حذف میکرد. اگر کسی راجع به قومیت یا شهری قضاوت بد میکرد، یا اگر در برخوردهای اول پشت سر کسی که تازه جمعشان را ترک کرده بود حرف ناروا میزد، آن فرد از چشمش می افتاد. دروغ برایش غیرقابل تحمل بود و با افراد دروغ گو دوستی نمیکرد چون نمیتوانست به آنها اعتماد کند. اگر احساس میکرد این فردی که تازه با او آشنا شده اهل خودنمایی و تعریف از خود و خانوده اش است و یا برای بالا بردن خودش توی سر بقیه میزند! تمایلی به ادامه رابطه با او نداشت. مردها و بعضا زنانی بودند که نگاه سخیفی به زنان داشتند، اهل بحث کردن با این افراد نبود، سعی نمیکرد که نگاهشان را بهتر کند، فقط در ذهنش روی آنها خط پررررنگی میکشید و تمام. کسانی هم بودند که همه ش گوششان را تیز کرده بودند و چهار چشمی مراقب، که مبادا از کسی خطایی سربزند که اگر سر زد سریع تذکر را روانه شان کنند، الحمدلله همه مدلشان را هم زیارت کرده بود از افراد مذهبی که حواسشان به وضو گرفتن و نماز خواندن و حجاب دیگران بود بگیر تا مراقبان تغذیه و سلامت جامعه و...

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۱

بیا

در این فصل تنهایی و غربت تمام دلخوشی ام این است که در هوایی تنفس میکنم که تو در آن دمیده ای...

در کوچه و خیابان به این امید قدم برمیدارم که شاید روزی از آنجا گذر کرده باشی..

و من پایم را در جای پای تو بگذارم...

وه که چه روزی باشد آن روز...


پ.ن: روایت است که سلمان چون در پشت سر مولا علی قدم برمیداشت پا جای پای حضرت میگذاشت.

نوشته شده در تاریخ 94/8/14

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۱

ای کاش...

برای تو

برای چشمهایت


برای من

برای دردهایم


برای ما

برای این همه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند


احمد شاملو

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۵

إنی مهاجر إلی الله

دانشجوی شهر دیگر که باشی حس انسانهای بی وطن را داری، همیشه چمدانت گوشه اتاق آماده است تا بروی، به شهر خودت که برگردی مدام باید حواست جمع این باشد که مبادا وسایلت را جا بگذاری. دانشجوی شهر دیگر که باشی باید دل کندن را خوب یاد بگیری، تعلق به مکان دست و پایت را میلرزاند و پای رفتن را از تو می گیرد. دانشجوی شهر دیگر که باشی احساس دلتنگی با تو عجین می شود، دل تنگی برای شهرت، خانواده ات، دوستانت، اتاق و وسایلت، مکانهایی که با آنها خاطره داری، حتی دلت برای حریم خصوصی ات هم تنگ می شود. 

همیشه بین ماندن و رفتن مرددی، زود به زود بروی دل تنگی امانت نمی دهد، دیر به دیر هم که بروی باز دلتنگی به سراغت می آید. یک سال و نیم است که مدام این احساسات را تجربه میکنم و هنوز پس از گذشت این همه وقت به این رفت و آمدها عادت نکرده ام، هم زادگاهم را دوست دارم و هم محل تحصیلم را، هر کدام جزئی از زندگی و خاطرات من را تشکیل داده اند ولی عاقبت این رفت و آمدها چه خواهد شد را نمیدانم... 

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۵

اصیل کیست

خواستم متنی بنویسم در مورد اصالت و آنچه که در فرهنگ عامه به اصالت خانوادگی داشتن معروف است، هر چی نوشتم اونی نشد که دلم میخواست، بهتر دیدم اونی که میخواستم آخر بگم رو اول بگم: تا الان که رسیدم به سن 25 سالگی متوجه شدم اصولا انسانهایی که به چیزی افتخار میکنند که خودشون در کسب اون هیچ نقشی نداشتند، انسانهایی نیستند که من بتونم اونها رو دوستشون داشته باشم یعنی اساسا انسانهای دوست داشتنی نخواهند بود. فردی که در کلامش به اینکه مثلا در فلان شهر و فلان خانواده به دنیا آمده افتخار میکنه، انسان ضعیفیه چون هیچ چیزی در زندگی خودش کسب نکرده که بتونه بهش افتخار کنه و همه ش باید نسبتش رو با بقیه نشون بده تا بتونه خودش رو بالا ببره و در بین مردم جایگاهی پیدا کنه.

 دوست من اصالت در کلام و رفتار ما مشخص میشه، از نظر من اصیل شخصیه که هنوز فطرت پاکی رو که خداوند در اختیارش گذاشته، پاک نگهداری کرده و هر روز برای هر چه بهتر شدن و خدایی تر شدنش تلاش میکنه، اصیل کسیه که اخلاقش تو را یاد اولیاالله بیاندازه، اصیل کسیه که انسانیت را از یاد نبرده.

 "از قید و بند کشور و شهر و فامیل و خانواده مان بیاییم بیرون، قدری آدم باشیم، مطمئنا پشیمان نمیشویم."