شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۷ دی ۹۷ ، ۲۲:۳۸

صندلی خیال

از میان فیلمهایی که از نیمه دوم سال به بعد دیده ام؛ به نظرم فیلم گرگ بازی و بمب؛ یک عاشقانه فیلمهایی بودند که حاضرم چندین و چند بار دیگر هم برای دینشان به سینما بروم. البته که فیلم بمب؛ یک عاشقانه نمره بالاتری خواهد گرفت ولی گرگ بازی هم فیلم خوبی بود و با معیارهای من سازگار. از چند سال قبل تصمیم گرفتم که هر فیلم طنزی که بر روی پرده سینما بود و آمار فروش بالایی هم داشت را در سینما نبینم و جدا هم ازین تصمیم بسیار خوشنودم. تصمیمی که چند ماه است گرفته ام؛ آن هم بعد از دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده، این است که دور فیلمهای اجتماعی را هم فعلا خط بکشم. فکر میکنم از واقعیتهای تلخ جامعه ام خبر دارم و دیدن چندین باره چنین فیلمهایی جز حالت تهوع برای من عایدی ندارند. تکرار مداوم مسائلی چون خیانت هم جز اعصاب خوردی و بدبینی چیزی برای من نداشته است. پس چرا؟ واقعا چرا باید با دیدن فیلمهایی با چنین محتوایی، به روح و روان خودم چنگ بزنم؟

در حال حاضر علاقمند به دیدن فیلمهایی هستم که لحظه ای مرا از زندگی روزمره دور کنند و لحظه ای بعد با حسی فوق العاده از صندلی سینما جدا کنند. فیلم بمب را از دست ندهید، قول میدهم که حالتان از دیدن این فیلم خوب شود.

۰۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۶

دنیای کودکی ام

دوره دبستانم هفته ای صبح به مدرسه میرفتم و هفته ای هم عصرها؛ روزهایی که من ظهر به مدرسه میرفتم و صبح را در خانه بودم ؛ پیش می آمد که مادرم برای رفتن به دکتر، بانک، خرید و کارهای دیگر مجبور شود که خانه را ترک کند. ترجیحا و تا جایی که امکانش بود مادر مرا هم با خودش همراه میکرد اما گاهی مادرم این احتمال را میداد که نتواند من را تا قبل از خوردن زنگ مدرسه به خانه برساند، در این حالت او دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه من را در خانه تنها بگذارد و یا مرا به خانم همسایه دیوار به دیوارمان بسپارد. خانم همسایه، زن مهربانی بود و اتفاقا دختری هم سن و سال من داشت ولی از بخت بد نوبت مدرسه مان دقیقا عکس هم بود. به همین خاطر اگر مادرم مرا به خانم همسایه میسپرد، من با خانم همسایه تنها بودم و همبازی نداشتم. ترجیح من این بود که صبح را تنها در خانه سپری کنم تا اینکه خانه همسایه باشم و تمام آن زمان را به سکوت بگذرانم و به دیوار خیره شوم! من در جمع بزرگترها دختر ساکت، آرام و کم حرفی بودم. 
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۳

از الهامات

14 سالم بود و به تازگی دبیرستانی شده بودم، و از خواندن دروسی چون فیزیک و شیمی و ریاضی غرق در لذت میشدم و عاشق حل کردن مسائل  سخت بودم. زنگ آخر روزهای شنبه فیزیک داشتیم و دبیرمان عادت داشت بعد از درس دادن یک مبحث جدید سوالاتی که زیاد هم آسان نبودند برای ما طرح کند؛ و من عاشق حل کردن آن سوالهای نه چندان آسان بودم. یکی دو سال بعد، یکی از همکلاسیهای اول دبیرستانم به من گفت که زنگهای فیزیک اصلا از تو خوشم نمی آمد؛ قبل از اینکه ما منظور صورت مساله را متوجه شویم تو آن را حل کرده بودی!
خلاصه، یکی از روزهای شنبه ای که من اول دبیرستان بودم، دبیر فیزیکمان بعد از آموزش مبحثی جدید، سوالی را طراحی کرد که هیچکس در کلاس نتوانست آن را حل کند و به ما تا شنبه آینده مهلت داد که سوال را حل کنیم. من اشتیاق فراوانی برای حل آن سوال داشتم و از طرفی اصلا علاقه نداشتم که از دیگران کمک بگیرم، ظهر همان روز موقع خواب بعد از ظهر، بین خواب و بیداری مساله سخت دبیر فیزیکمان را حل کردم، سریع به سراغ دفترم رفتم و در کمال ناباوری مساله این بار حل شد. خیلی خوشحال شدم، چون تا آن موقع تجربه حل کردن مسائل در خواب را نداشتم. احساس میکردم شبیه دانشمندان بزرگ هستم. :)
اما متاسفانه شنبه آینده دبیر نه سراغی از حل مساله گرفت و نه به گفته های منی که مساله را حل کرده بودم، توجهی نشان داد!
لطفا اگر معلم هستید، ذوق داشته باشید!
۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹

اسارت یا آزادی!

آدمهایی که توی زندگیشون و به خصوص دوران کودکی از نزدیکانشون به اندازه کافی محبت ندیده اند، در آینده آدمهای سنگدل و بی رحمی میشن و توی بزرگسالیشون با نادیده گرفتن دیگران سعی میکنن تا اون ندیده گرفتن گذشته شون رو تلافی کنند یا بالعکس، تبدیل میشن به آدمهای مهربونی که سعی میکنند به بقیه محبت کنند و دوستشون داشته باشن! چون در کودکی خودشون نادیده گرفته شدن، سعی میکنن نذارن بچه های اطرافشون نادیده گرفته بشن و با خوبی باهاشون رفتار میکنند؟!
حالا بزرگتر از اینها، آیا لزومن هر انسانی که توی بزرگسالی دچار یک انحراف اجتماعی هست یا یک بیماری روانی گربانگیرش شده، باید ریشه اینها رو در کودکیش جستجو کنیم؟ تا کجا باید پیش رفت؟! مثلا اگر فردی کودکان رو مورد تجاوز یا آزار و اذیت قرار میده، کودکی خوبی نداشته یا حتی کسی اون رو در کودکی آزارش داده؟
ما تا کی و چند سالگی اسیر چند سال اولیه زندگیمون، و وقایع و اتفاقاتش هستیم؟ آیا قرار هست که هر اتفاق سهوی یا عمدیِ بدی که در دوران کودکی برای ما افتاده، تاثیر منفی در زندگی بزرگسالی ما بگذاره؟
توی این مدل نگاه کردنِ ما به زندگی، نقشِ چیزهایی مثل عبرت گرفتن، اختیار و اراده انسان و ... چی میشه؟ واقعا چی میشه؟

فقط میخوام بگم که خیلی خوبه سعی کنیم کودکانمون زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنند ولی بعضی چیزا دست ما نیست. خیلی خوبه که الان به تربیت فرزندان و اینجور چیزا اهمیت زیادی میدن ولی همه ش این نیست.
قرار نیست، همیشه اتفاقات بد در زندگی، چه در کودکی و چه در بزرگسالی تاثیر بد و مخربی در آینده ما به جا بگذارند. اصلا قرار نیست که ما تسلیم شرایطی بشیم که توی به وجود اومدنشون ذره ای نقش نداشتیم! یک زمانی میرسه که به اون درک میرسیم که چی خوبه و چی بد! اون موقع نباید کسی رو مقصر بدونیم! باید تلاش کنیم تا بهتر بشیم، خوبی کنیم، حتی به کسایی که خوبی رو ازمون دریغ کردن.

به خدا ایمان داشته باشیم...