شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵

چیکار کنم خب؟

هیشکی تو رو اونطور که خودت میفهمی نمیفهمه، اگه طرف مقابلت خیلی زور بزنه و تلاش کنه نهایتا بتونه تو رو مدل خودش بفهمه، یه جورایی میشه گفت اکثر آدمها توی عالم خودشون سیر میکنند، هر چی بیشتر خودت رو شرح بدی و بیشتر بخوای که فهمیده بشی، کمتر به نتیجه میرسی، برد با اونایی هست که زیاد تلاشی برای فهمیده شدنشون انجام نمیدن، بعضی وقتا تلاش برای فهمیده شدنت از طرف بقیه ضربه بدی بهت وارد میکنه...


پ.ن1:از اتاق فرمان بهم اشاره کردن که انقدر تلاش نکن فهمیدن و فهمیده شدن رو توضیح بدی هر چی بیشتر تلاش کنی کمتر به نتیجه میرسی :)))))

پ.ن2: قضاوت شدن شما توسط بقیه نوعی تلاش برای درک شماست از زاویه دید خودشون؛ کمتر آدمها رو قضاوت کنیم و کمتر سعی کنیم بقیه رو از اشتباه دربیاریم. 

سخن آخر: شاملو خیلی خوب توصیف کرده

کوه ها با همند و تنهایند

همچو ما باهمانِ تنهایان

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۶

در بندم

آهاااااای زندگی! بعضی وقتا بدجوری با دلم بازی میکنی، قرارمون این نبود، قرار نبود قشنگیها و خوبیها رو نشونمون بدی و بعدش یه کاری کنی که دستمون بهش نرسه ها! "دیدار مینمایی و پرهیز میکنی؟!"

بذار ما هم طعم قشنگیها رو بچشیم، تشنه ایم: "حیران دست و دشنه زیبات مانده ام"

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲

من تا من

داشت با دوستش توی نمازخونه کتابخونه حرف میزد، اولش قرار بود فقط نمازشو بخونه و زود برن ولی صحبت مجال نمیداد، داشتن راجع به آدمهای اطرافشون حرف میزدن، راجع به دوست ها، یه دفعه دوستش گفت: پریسا خیلی عاطفیه، پرید وسط حرف دوستش و

+گفت: پریسا عاطفی نیست!

_چرا خیلی عاطفیه...

+نه پریسا حساسه

_ولی عاطفی هم هست

یه دفعه مغزش سوت کشید، همه معادلاتش، تصوراتش در مورد آدمها به هم ریخت، کی عاطفیه؟ به کی میگن عاطفی؟ از دوستش پرسید: به نظرت من عاطفی ام؟

_آااااره

+تو عاطفی هستی؟

_آره

خندید و گفت:

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۱

عشق 2

+ تخیلم در مورد ازدواج اینه که با کسی که خیلی دوستش دارم ازدواج میکنم، اونم منو خیلی دوست داره، باهم خوبیم خیلی خوب ولی این خوشی خیلی ادامه­ دار نیست، شوهرم توی یک سانحه رانندگی جونش رو ازدست میده، من بی تابی میکنم، خیلی، ولی آخرش به روال عادی برمیگردم، دست آخرم با کسی ازدواج میکنم که خیلی وقت بوده دوستم داشته ولی بهش جواب منفی داده بودم...

_ اینجوری فکر نکن، فکرا جون میگیرن

+ اینکه با کسی ازدواج کنی که خیلی دوستش داری، اونم دوستت داره وتا تهشم همینطوری بمونید کجاش بده؟

_ اینکه بمیره بده

+ مگه عشق همین نبود؟

۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۶

عشق

خونمون، زندگیمون یه رنگ دیگه پیدا کرده بود، ته دلم میگفتم انگار این مسأله بچه زیادم بد نیست

تازه میبینم آدم چقدر میتونه یکی رو دوست داشته باشه. "حالا میفهمم که عشقم میتونه مثل یه موجود زنده، رشد کنه، بزرگ بشه..."

 لیلا/ داریوش مهرجویی

۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۳

ما تشنگان

آن کس که به وجود آب اطمینان دارد تشنه نمی ماند

نهج البلاغه/ خطبه 4

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۱

همه چیز نو شده

یادم نمیاد از چند سالگی ولی تا همین سال پیش من از اومدن سال نو و شروع بهار خوشحال نمیشدم، تعطیلات نوروز من رو افسرده میکرد و بهار افسرده تر... همه ش حالم خوب نبود، همه ش حال غم داشتم، همه ش دلم میخواست گریه کنم، همه ش خوابم میومد، نمیتونستم کارهام رو درست انجام بدم (جالب اینجا بود که من سالهای اول به کسی از حال بدم نمیگفتم و اولین  باری که از حالم با کسی حرف زدم، فهمیدم خیلی از آدمها همین حس رو دارن و اونجا بود که فهمیدم من تنها کسی نبودم که این حس رو داشته...).

۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۶

درنا

بسم الله الرحمن  الرحیم

سال 91 بود و من ترم پنج لیسانس بودم، سخنران آخر صبحتش، نمیدونم شایدم وسط صحبتش از یه پرنده­ ای صحبت کرد که صدای خوبی نداره ولی عاشق بارونه، بارون که میباره از سر شوق شروع میکنه به خوندن آواز، صداش خوب نیست ولی میخونه، خدایا ما هم صدای قشنگی نداریم ولی با همین صدا تو رو میخونیم و باهات حرف میزنیم، با دست لرزون اسمت رو مینویسیم و در شروع کارهامون از تو مدد میخوایم:

"به نامت و به یادت" :*


پ.ن: از اون ماجرا خیلی گذشته و شاید من دقیق بیانش نکردم ولی مطمئنم که درنا صدای خوبی نداشت و آواز میخوند