شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹

اسارت یا آزادی!

آدمهایی که توی زندگیشون و به خصوص دوران کودکی از نزدیکانشون به اندازه کافی محبت ندیده اند، در آینده آدمهای سنگدل و بی رحمی میشن و توی بزرگسالیشون با نادیده گرفتن دیگران سعی میکنن تا اون ندیده گرفتن گذشته شون رو تلافی کنند یا بالعکس، تبدیل میشن به آدمهای مهربونی که سعی میکنند به بقیه محبت کنند و دوستشون داشته باشن! چون در کودکی خودشون نادیده گرفته شدن، سعی میکنن نذارن بچه های اطرافشون نادیده گرفته بشن و با خوبی باهاشون رفتار میکنند؟!
حالا بزرگتر از اینها، آیا لزومن هر انسانی که توی بزرگسالی دچار یک انحراف اجتماعی هست یا یک بیماری روانی گربانگیرش شده، باید ریشه اینها رو در کودکیش جستجو کنیم؟ تا کجا باید پیش رفت؟! مثلا اگر فردی کودکان رو مورد تجاوز یا آزار و اذیت قرار میده، کودکی خوبی نداشته یا حتی کسی اون رو در کودکی آزارش داده؟
ما تا کی و چند سالگی اسیر چند سال اولیه زندگیمون، و وقایع و اتفاقاتش هستیم؟ آیا قرار هست که هر اتفاق سهوی یا عمدیِ بدی که در دوران کودکی برای ما افتاده، تاثیر منفی در زندگی بزرگسالی ما بگذاره؟
توی این مدل نگاه کردنِ ما به زندگی، نقشِ چیزهایی مثل عبرت گرفتن، اختیار و اراده انسان و ... چی میشه؟ واقعا چی میشه؟

فقط میخوام بگم که خیلی خوبه سعی کنیم کودکانمون زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنند ولی بعضی چیزا دست ما نیست. خیلی خوبه که الان به تربیت فرزندان و اینجور چیزا اهمیت زیادی میدن ولی همه ش این نیست.
قرار نیست، همیشه اتفاقات بد در زندگی، چه در کودکی و چه در بزرگسالی تاثیر بد و مخربی در آینده ما به جا بگذارند. اصلا قرار نیست که ما تسلیم شرایطی بشیم که توی به وجود اومدنشون ذره ای نقش نداشتیم! یک زمانی میرسه که به اون درک میرسیم که چی خوبه و چی بد! اون موقع نباید کسی رو مقصر بدونیم! باید تلاش کنیم تا بهتر بشیم، خوبی کنیم، حتی به کسایی که خوبی رو ازمون دریغ کردن.

به خدا ایمان داشته باشیم...  

 
۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۱۹

گوگلیسم

حتما برای شما هم پیش آمده که در جستجوی سوالی، نوشته ای، شعری، نویسنده ای و مطلبی باشید و قطعا آنکه بهتر از همه پاسخ شما را میدانسته و به درستی راهنماییتان کرده کسی نبوده جز شخص شخصیصِ والا مقام، جناب گوگل. گوگل برای زمانه ما حکم طلای ناب را دارد. کم میشود که تو را ناامید کند یا از درش برهاند. قطع به یقین گوگل از پیغامبران زمانه ماست و همگی ما پیرو مکتب گوگلیسم هستیم.

۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱

کودکیهایم 2

امشب و این روزها که بیش از هر زمان دیگری دلم هوای کودکیم را کرده است، و دلم لک زده برای دغدغه های کوچک و قهرهای کوتاه آن روزها؛ با خودم می اندیشم که حتما روزگاری هم حسرت همین روزهای آخر 26 سالگی ام را خواهم خورد. شاید مثلا در 40 سالگی، نمیدانم. 

26 سالگی که من در آن زیست میکنم، سال سرگردانی من است؛ زمانی است که آینده اش چندان قابل پیش بینی نیست و برایم چندان رضایتبخش نبوده است. ولی، شاید روزگاری فرا رسد که من حسرت سرگردانی همین روزها را بکشم؛ زمانی که شاید مسولیتهای بیشتری در زندگیم دارم و غم از دست رفتن عزیزانم را تجربه کرده ام.

اما در حال حاضر، در همین روزها و شبها تنها با خود می اندیشم که ای کاش همه چیز مانند قبل بود، خیلی سالِ قبل. شاید 15- 16 سال پیش. کودکی من کودکی بی دردی نبود، کودکی من یک کودکی بی غصه نبود، اما کودکی خوبی بود. آن سالها زمانی بودند که من به عنوان کوچکترین عضو خانواده مسولیت مهمی نداشتم. خوبی کوچکترین فرزند خانواده بودن این است که همیشه حمایتگری سایر اعضای خانواده شامل حالت میشود و هیچوقت در تصمیم ها و کارهای مهم زندگیت تنهایی را احساس نمیکنی. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام ولی در قبال خیلی از وقایع مسولم. هنوز هم من آخرین فرزند خانوده ام اما، همانند بزرگترین فرد خانواده مسولیتهایی دارم. از دنیای آدم بزرگها بدم می آید. دوست دارم به همان دوران کودکی بازگردم.

دلم برای همان دعواهای کودکیمان بر سر مسائل پیش پا افتاده تنگ شده است...

۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۸

کودکیهایم

داستان، داستان این نسل و آن نسل نیست، داستان جدایی و افتراق و باور به تفاوتها نیست؛ داستانِ این بار داستان شباهتهاست. داستان دوران کودکی ای است که همه به یک شکل میگذرانند و در آن بزرگ شدن معنای یکسانی دارد. شاید در نگاه اول کودکان دور و برمان فانتزی تر و شیکتر از کودکیهای زمان ما به نظر برسند، اما در دنیایشان که پا بگذاری میفهمی که کودکی همان کودکی نسل و روزگار تو است. همانقدر معصومانه، همانقدر شگفت و همانقدر ملموس و لطیف. هنوز هم برای کودکان این نسل بازیهایی مثل قایم باشک و اتل متل و گرگم به هوا و تامی تامی اسکلت، ذوق دارد و شادشان میکند. بیشتر که با کودکان انس بگیری درمیابی که این تو هستی که با گذشت سالیان از دوران کودکی ات دور و دورتر شده ای. اگر کودک الان کمتر فعالیت حرکتی دارد، به خاطر آن است که بزرگترها فضای بازیهایشان را از آنها گرفته اند. اگر شیطنتهای گاه و بی گاه کودک تو را آزرده خاطر میکند به این خاطر است که کودکی ات را به فراموشی سپرده ای؛ به این خاطر است که تلاشی برای بازی و گذران اوقاتت با او نمیکنی.
هنوز هم کودکان، همان کودکان زمانه من و تو هستند و چیزهای کوچک آنها را ذوق مرگ میکند، چیزهایی مثل خریدن یک بستنی، نان خامه ای و یا حتی همراهی اش برای ساخت یک کاردستی.
که اگر اینطور نیست، تو آن کودک را تغییرش داده ای! ذات کودکی، یعنی خوشحال شدن با چیزهای کوچک و دل نبستن!


پ.ن: بچه خواهر 8 ساله ام برای داشتن یک مداد فشاری یا به قول امروزیها اتود، کلی خوشحالی میکند. من هم اولین مداد فشاریم را زمانی خریدم  که دوم دبستان بودم.
۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۷

نیمه شبهای رازآلود

سه سال زندگی کردن در خوابگاه، به من زیستن در شب رو یاد داد. بعضی از روزها که تمام روز انگار کسلم و هیچ کار خاصی هم انجام نمیدم از ساعت 9 و 10 شب به بعد انگاری تازه چشمام باز میشن، جون میگیرم و احساس میکنم با اون انرژی که دارم میتونم دنیا رو جابجا کنم. از 12 شب که میگذره دلم میخواد برم تو کوچه و خیابونا شبگردی! شبها زمانهای خوبی هستن برای انجام کارهای فکری، آرامشی که توی شب هست رو نمیشه توی روز دنبالش گشت، حداقل برای من که اینطور بوده.

با زندگی توی خوابگاه متوجه شدم که حدودای 12 الی یک شب به بعد احساسات هیجانی آدمها به عقلشون بی نهایت غلبه داره و شاید هم به همین علت هست که اکثر هنرمندان اثرهای هنریشون رو بیشتر در دل شب خلق میکنند.

عجیب روزگاری بود دوران خوابگاه، کوتاه و دوست داشتنی؛ خوشحالم که تجربه ش کردم.



۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۷

بهشت شکموها

من وقتی غذایی رو دوست دارم، قطعا از خوردنش موقعی که گرم نیست و کاملا سرد هم شده لذت میبرم یا حتی وقتی کاملا تمام مراحل طبخش به اتمام نرسیده. البته مورد دوم رو وقتی کوچیکتر بودم بیشتر بهش پایبند بودم تا الان، اون موقع ها من و خواهرم میرفتیم سراغ مامانم توی آشپزخونه و ناخنک میزدیم به ماکارونی نیم پزش و یا مرغی که هنوز سرخ نشده بود و کلی هم کیف میکردیم. ی
کی از غذاهای مورد علاقه من آش رشته هست که میمیرم براش و اصلا کسایی رو که دوسش ندارن درک نمیکنم. مواقعی که مامانم آش میپزه تا سر حد ترکیدن آش میخورم. حتی بعد از ظهر هم میرم سراغ قابلمه سر شده آش و با خوردن اون آش سرد شده پر از شادی میشم :)))))))))
+ روزای بارونی لذت خوردن آش چندین برابر میشه.
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۳

روزگار نامروت

زندگی گاهی عجیب بر اساس انتظاراتت پیش نمی رود؛ نه خودت همان کسی می شوی که انتظارش را داشته ای و نه اتفاقات در مسیری حرکت میکنند که مورد انتظار تو بوده است! آدمها همان آدمهای قبل هستند ولی رفتارها زمین تا آسمان فرق کرده است. اتفاقات یکی پس از دیگری می افتند و تو هر روز بیشتر از قبل بهت زده می شوی. آن وقت است که احساس میکنی در اعماق چاهی افتاده ای و دیگر کسی صدایت را نمی شنود، حتی خودت هم مدتهاست با درونت قهری. فکر میکنی همه تو را به فراموشی سپرده اند و دیگر کسی انتظار خنده هایت را نمی کشد. زندگی گاهی عجیب مسیری خلاف انتظارت را دارند...


۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۱۵

خود کنترلی

شماها چقدر روی خودتون کنترل دارید؟ روی احساساتتون، زمانتون، ارتباطاتتون و... . به نظرم خودکنترلی یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن و مسولیت پذیریه. خوب که به چند هفته ای که پشت سر گذاشتم نگاه میکنم میبینم هفته های پرباری برای من نبودن و بیشتر از همه، از مهمترین کاری که باید هر چه زودتر انجامش بدم فرار کردم. خب اصلا جالب به نظر نمیرسه ولی تنها دلیلی که دارم این موضوع رو اینجا مینویسم این هست که با نوشتن، بیشتر روی این موضوع فکر کنم و جوابی برای این سوال پیدا کنم که "چرا از کاری که باید انجامش بدم فرار میکنم؟" و میدونم که چقدر میتونه روی زندگی من تاثیر داشته باشه و انجام ندادنش چه عواقبی میتونه داشته باشه! تقریبا 4 ماه ازش فرار کردم و تمام فرصتها رو از دست دادم و الان دارم وقتهایی رو برای انجام دادنش صرف میکنم که در واقع صرف کارهای دیگه ای غیر از این کار مهم میشه! دارم چیکار میکنم؟! یعنی انقدر بی مسولیتم؟! امیدوارم بتونم به روی وقتهام کنترل داشته باشم.

۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۹

جویای شغل

هفته پیش در اوج ناامیدی یه پیشنهاد کاری بهم شد و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شده بودم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت چون دیگه خبری از ادامه ماجرا نشد و گویا قرار هم نیست خبری بشه. در این روز و ساعت تنها چیزی که میتونه من رو خیلی خوشحالم کنه پیدا کردن یه شغل مرتبط با رشته م هست، فقط و فقط همین!

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

ه. الف سایه