شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۲۳ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۵

بر آی ای آفتاب صبح امید

دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشی‌ها و نا خوشی‌هاش، روزهای خوب و بدش، خنده‌ها و گریه‌هاش، آرامش‌ها و استرس‌هاش... به عنوان جمع‌بندی می‌تونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاش‌هایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر می‌رسه که ثمربخش نبودن.

الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو می‌کنم که امید رو در دلم زنده نگه‌دارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدم‌ها با امید زنده‌ن و من امید دارم به بهتر شدن اوضاع و شرایطی که توش قرار داریم. بخشی از نا‌ امیدی‌های من و ما از درون سرچشمه نمی‌گیرن و وابسته به شرایط اجتماعی هستند که توش قرار داریم ولی برای اون بخشی که دست خودم و خودمونه تلاش می‌کنیم. 27 سالگی به نظر سن عجیبی میاد. قبلا فکر می‌کردم که آدم‌های 27 ساله خیلی بزرگن ولی وقتی یه نگاهی به خودم میندازم خبری از اون بزرگی که انتظارش رو داشتم نیست که نیست.

امسال سال قشنگی برای من خواهد بود و من باید نهایت تلاشم رو بکنم که به اون نقطه رضایت از خودم برسم که اگه من از خودم راضی نباشم، نباید انتظار رضایت دیگران از خودم رو داشته باشم.

سلام 27 سالگی... 

۲۲ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۳

من مانده‌ام تنهای تنها...

آدمها تنهان و برای دراومدن از تنهاییشون دوست دارن اوقاتشون رو بابقیه بگذرونن، بیشتر زندگیشون رو دارن دنبال یه دوست میگردن که از تنهایی درشون بیاره و باهاش یه دل باشن. اوج دراومدن از تنهایی ما انسان‌ها و چاره اندیشی برای تنها نبودن و تنها نموندن، ازدواجه. استادی داشتیم که میگفت آدم‌ها نمی‌تونن تنهایی رو از شما بگیرن؛ بلکه بهتون نزدیک میشن تا تنهایی خودشون بدن به شما. به همین خاطر شما وقتی با بقیه هستین تنهاتر میشین. تازه وقتی ازدواج کنید میفهمید که چقدر تنهایید! واقعا همینطوره آدم‌ها وقتی ازدواج می‌کنن تازه به عمق تنهایی خودشون بیشتر پی میبرن؛ چون کسی رو در کنارشون دارن که در ظاهر نزدیک‌ترین فرد به خودشونه ولی وقتی می‌رسه که میبینن هیچی از هم نمیدونن، مواقعی اصلا همدیگه رو درک نمی‌کنن و بعضی چیزا رو اصلا نمی‌تونن به هم بگن. و حالا به نظر من هر چقدر که زن و شوهر رابطه بهتر و عمیق‌تری با هم داشته باشن، بیشتر متوجه تنهاییشون میشن، چون با وجود عمیق بودن رابطه باز هم جایی می‌رسه که نمی‌تونن در موردش با هم صحبت کنند، نمی‌تونند همدیگه رو درک کنند...
.
.
فقط خداست که می‌تونه تنهاییت رو ازت بگیره...

۱۹ دی ۹۷ ، ۲۲:۳۰

آرام بگیر

مومن با مومن آرام می‌گیرد، چنان که تشنه با آب خنک.

" امام علی (ع) "

۱۵ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۸

عشق 6


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود

و برای خاطر نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم

پل الوار


سکانس مدار صفر درجه- شهاب حسینی


۱۲ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۶

روان خسته

یکی از اقشار جامعه که کمتر کسی اونها رو درک میکنه، افرادی هستند که دارن با یک بیماری روانی دست و پنجه نرم میکنند و علاوه بر وضعیت و شرایط بدی که روح و روانشون رو درگیر خودش کرده، همه روزه باید با قضاوتهای آدمها درباره خودشون رویرو بشن و سعی کنند که با این موضوعات کنار بیان که البته کنار اومدن باهاش برای افراد سالم هم سخت است چه برسه به فردی که داره با یک بیماری روانی زندگی میکنه و عملا این بیماری عملکرد مغزش رو مختل کرده و همین میشه که شرایط براش از اونچه که هست سخت و سخت تر میشه. توی جامعه ما با اینکه افرادی که به نوعی خودشون یا فردی از افراد خانواده شون درگیر یک مشکل یا بیماری روانی هست کم نیست ولی اتفاقا پذیرش این بیماریها از جانب خانواده، خود فرد و همچنین افراد جامعه خیلی سخت اتفاق میفته و اگر به نحوی هم فرد و خانواده ش اون بیماری رو پذیرفتن انقدر داشتن چنین بیماریهایی در جامعه تابو محسوب میشه که مجبورن از سایرین پنهانش کنند. افسردگی، وسواس، دو قطبی، اسکیزوفرنی، شیزوفرنی و ... توی جامعه ما کم نیست؛ چرا؟ واقعا چرا پذیرش چنین بیماریهایی سخته؟ چرا دارو خوردن برای کم شدن اثرات این بیماریها رو بد میدونیم؟ چرا سعی نمیکنیم اطلاعاتمون رو راجع به چنین بیماریهایی بالا ببریم و سعی کنیم این افراد رو بهتر و بیشتر درک کنیم؟ شرایط رو برای بیماران سخت تر از اونی که هست نکنیم؛ خودشون به اندازه کافی با افکاری که توی ذهنشون میگذره دارن اذیت میشن. لااقل ما اذیتشون نکنیم...  

۱۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۵

نعمتهای کوچک

به نظر میرسه که رضایت داشتن هر فرد از ظاهر خودش، یکی از نعمتهایی هست که باید به خاطرش شکرگذار خداوند باشه. لطفا به جمله من خوب دقت کنید، منظور من این نیست که شخصی خودش رو بی نهایت زیبا بدونه، چون به نوعی خود شیفتگی محسوب میشه و همینطور این امکان هست که شخصی در نگاه بقیه خیلی هم زیبا باشه ولی از چهره خودش اون رضایتی رو که باید نداشته باشه و مدام سعی کنه که چهره ش رو تغییر بده. منظور من اینه که آدمها توی این شرایطی که در جامعه وجود داره و امکان تغییر ظاهر به هر نحوی براشون هست؛ از چهره هر چند معمولی خودشون لذت ببرن و بتونن چهره خودشون رو بدون هیچگونه مواد آرایشی به نمایش بگذارند. به نظرم داشتن این نعمت، از نعمتهای بزرگ محسوب میشه که کمتر کسی در جامعه ما دارای این نعمته.

نمیگم که من به ظاهرم اهمیت نمیدم و یا برای بهتر بودنش تلاش نمیکنم، اتفاقا خیلی هم برام اهمیت داره و بیشترین دکتری که من در زندگیم رفتم دکتر پوست و مو بوده. اما در عین حال از ظاهری که خداوند بهم داده رضایت دارم و به خاطرش خداوند رو شاکرم. ظاهر من یک ظاهر کاملا معمولیه و شاید از نظر خیلیها بدون نقص نباشه ولی من دوستش دارم و معتقدم آدمها از کسی که اعتماد به نفس داشته باشه بیشتر خوششون میاد. و این امکان وجود داره که منشأ مصرف بالای لوازم آرایش در کشور ما عدم اعتماد به نفس باشه.

۰۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۰

عشق 5

[کتوت]: گاهی اوقات بر هم زدن تعادل به خاطر عشق، جزئی از زندگی توازن گونه ست.


فیلم Eat Pray Love

رایان مورفی

2010

۰۷ دی ۹۷ ، ۲۲:۳۸

صندلی خیال

از میان فیلمهایی که از نیمه دوم سال به بعد دیده ام؛ به نظرم فیلم گرگ بازی و بمب؛ یک عاشقانه فیلمهایی بودند که حاضرم چندین و چند بار دیگر هم برای دینشان به سینما بروم. البته که فیلم بمب؛ یک عاشقانه نمره بالاتری خواهد گرفت ولی گرگ بازی هم فیلم خوبی بود و با معیارهای من سازگار. از چند سال قبل تصمیم گرفتم که هر فیلم طنزی که بر روی پرده سینما بود و آمار فروش بالایی هم داشت را در سینما نبینم و جدا هم ازین تصمیم بسیار خوشنودم. تصمیمی که چند ماه است گرفته ام؛ آن هم بعد از دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده، این است که دور فیلمهای اجتماعی را هم فعلا خط بکشم. فکر میکنم از واقعیتهای تلخ جامعه ام خبر دارم و دیدن چندین باره چنین فیلمهایی جز حالت تهوع برای من عایدی ندارند. تکرار مداوم مسائلی چون خیانت هم جز اعصاب خوردی و بدبینی چیزی برای من نداشته است. پس چرا؟ واقعا چرا باید با دیدن فیلمهایی با چنین محتوایی، به روح و روان خودم چنگ بزنم؟

در حال حاضر علاقمند به دیدن فیلمهایی هستم که لحظه ای مرا از زندگی روزمره دور کنند و لحظه ای بعد با حسی فوق العاده از صندلی سینما جدا کنند. فیلم بمب را از دست ندهید، قول میدهم که حالتان از دیدن این فیلم خوب شود.

۰۵ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۶

دنیای کودکی ام

دوره دبستانم هفته ای صبح به مدرسه میرفتم و هفته ای هم عصرها؛ روزهایی که من ظهر به مدرسه میرفتم و صبح را در خانه بودم ؛ پیش می آمد که مادرم برای رفتن به دکتر، بانک، خرید و کارهای دیگر مجبور شود که خانه را ترک کند. ترجیحا و تا جایی که امکانش بود مادر مرا هم با خودش همراه میکرد اما گاهی مادرم این احتمال را میداد که نتواند من را تا قبل از خوردن زنگ مدرسه به خانه برساند، در این حالت او دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه من را در خانه تنها بگذارد و یا مرا به خانم همسایه دیوار به دیوارمان بسپارد. خانم همسایه، زن مهربانی بود و اتفاقا دختری هم سن و سال من داشت ولی از بخت بد نوبت مدرسه مان دقیقا عکس هم بود. به همین خاطر اگر مادرم مرا به خانم همسایه میسپرد، من با خانم همسایه تنها بودم و همبازی نداشتم. ترجیح من این بود که صبح را تنها در خانه سپری کنم تا اینکه خانه همسایه باشم و تمام آن زمان را به سکوت بگذرانم و به دیوار خیره شوم! من در جمع بزرگترها دختر ساکت، آرام و کم حرفی بودم. 
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۳

از الهامات

14 سالم بود و به تازگی دبیرستانی شده بودم، و از خواندن دروسی چون فیزیک و شیمی و ریاضی غرق در لذت میشدم و عاشق حل کردن مسائل  سخت بودم. زنگ آخر روزهای شنبه فیزیک داشتیم و دبیرمان عادت داشت بعد از درس دادن یک مبحث جدید سوالاتی که زیاد هم آسان نبودند برای ما طرح کند؛ و من عاشق حل کردن آن سوالهای نه چندان آسان بودم. یکی دو سال بعد، یکی از همکلاسیهای اول دبیرستانم به من گفت که زنگهای فیزیک اصلا از تو خوشم نمی آمد؛ قبل از اینکه ما منظور صورت مساله را متوجه شویم تو آن را حل کرده بودی!
خلاصه، یکی از روزهای شنبه ای که من اول دبیرستان بودم، دبیر فیزیکمان بعد از آموزش مبحثی جدید، سوالی را طراحی کرد که هیچکس در کلاس نتوانست آن را حل کند و به ما تا شنبه آینده مهلت داد که سوال را حل کنیم. من اشتیاق فراوانی برای حل آن سوال داشتم و از طرفی اصلا علاقه نداشتم که از دیگران کمک بگیرم، ظهر همان روز موقع خواب بعد از ظهر، بین خواب و بیداری مساله سخت دبیر فیزیکمان را حل کردم، سریع به سراغ دفترم رفتم و در کمال ناباوری مساله این بار حل شد. خیلی خوشحال شدم، چون تا آن موقع تجربه حل کردن مسائل در خواب را نداشتم. احساس میکردم شبیه دانشمندان بزرگ هستم. :)
اما متاسفانه شنبه آینده دبیر نه سراغی از حل مساله گرفت و نه به گفته های منی که مساله را حل کرده بودم، توجهی نشان داد!
لطفا اگر معلم هستید، ذوق داشته باشید!