شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت دل» ثبت شده است

۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳

همون بهتر که اصلا نباشه

عطیه حرفت را از عمق جان فهمیدم و به باور من:

دوست صمیمی نداشتن دردناک است و کسی را دوست صمیمی پنداشتن که حتی لیاقت دوستی معمولی را هم ندارد تهوع­ آور، اما ضربه مهلک را زمانی خواهی خورد  که با کسی احساس صمیمت داشته باشی،  مدتها با او دوستی کنی و بعدا متوجه شوی  که تو هیچ جایگاهی در زندگی­ اش نداشتی و این احساس دوستی و صمیمت تنها از جانب تو بوده! حالت خراب می­شود در آن لحظه خراب!

احساس دوستی و صمیمیت یک حس دوطرفه است، باید بین دوطرف جاری باشد تا عمق بیابد و گرنه بعد از مدتی تبدیل به لجن زار می­شود.

مرضیه
۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰

عشق 3

دقیق تر که نگاه کنم،

        با خودم که رو راست باشم،

           دست از این استدلالها، توجیهات و منطقهای مسخره ذهنی ام که بردارم،

اگه خودم رو به اون راه نزنم و مشغول نگه ندارم،

     می بینم که من واقعا آدم پا پس کشیدن نیستم،

                                                           واقعا دلم میخواد بشه،

                                                                 واقعا دلم میخواد بیاد،

                                                                        واقعا دلم میخواد باشم،

                                                   

                                                    "خدایا عاشقترم کن..."

مرضیه
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۱

بیا

در این فصل تنهایی و غربت تمام دلخوشی ام این است که در هوایی تنفس میکنم که تو در آن دمیده ای...

در کوچه و خیابان به این امید قدم برمیدارم که شاید روزی از آنجا گذر کرده باشی..

و من پایم را در جای پای تو بگذارم...

وه که چه روزی باشد آن روز...


پ.ن: روایت است که سلمان چون در پشت سر مولا علی قدم برمیداشت پا جای پای حضرت میگذاشت.

نوشته شده در تاریخ 94/8/14

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۱

ای کاش...

برای تو

برای چشمهایت


برای من

برای دردهایم


برای ما

برای این همه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند


احمد شاملو

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۵

إنی مهاجر إلی الله

دانشجوی شهر دیگر که باشی حس انسانهای بی وطن را داری، همیشه چمدانت گوشه اتاق آماده است تا بروی، به شهر خودت که برگردی مدام باید حواست جمع این باشد که مبادا وسایلت را جا بگذاری. دانشجوی شهر دیگر که باشی باید دل کندن را خوب یاد بگیری، تعلق به مکان دست و پایت را میلرزاند و پای رفتن را از تو می گیرد. دانشجوی شهر دیگر که باشی احساس دلتنگی با تو عجین می شود، دل تنگی برای شهرت، خانواده ات، دوستانت، اتاق و وسایلت، مکانهایی که با آنها خاطره داری، حتی دلت برای حریم خصوصی ات هم تنگ می شود. 

همیشه بین ماندن و رفتن مرددی، زود به زود بروی دل تنگی امانت نمی دهد، دیر به دیر هم که بروی باز دلتنگی به سراغت می آید. یک سال و نیم است که مدام این احساسات را تجربه میکنم و هنوز پس از گذشت این همه وقت به این رفت و آمدها عادت نکرده ام، هم زادگاهم را دوست دارم و هم محل تحصیلم را، هر کدام جزئی از زندگی و خاطرات من را تشکیل داده اند ولی عاقبت این رفت و آمدها چه خواهد شد را نمیدانم... 

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵

چیکار کنم خب؟

هیشکی تو رو اونطور که خودت میفهمی نمیفهمه، اگه طرف مقابلت خیلی زور بزنه و تلاش کنه نهایتا بتونه تو رو مدل خودش بفهمه، یه جورایی میشه گفت اکثر آدمها توی عالم خودشون سیر میکنند، هر چی بیشتر خودت رو شرح بدی و بیشتر بخوای که فهمیده بشی، کمتر به نتیجه میرسی، برد با اونایی هست که زیاد تلاشی برای فهمیده شدنشون انجام نمیدن، بعضی وقتا تلاش برای فهمیده شدنت از طرف بقیه ضربه بدی بهت وارد میکنه...


پ.ن1:از اتاق فرمان بهم اشاره کردن که انقدر تلاش نکن فهمیدن و فهمیده شدن رو توضیح بدی هر چی بیشتر تلاش کنی کمتر به نتیجه میرسی :)))))

پ.ن2: قضاوت شدن شما توسط بقیه نوعی تلاش برای درک شماست از زاویه دید خودشون؛ کمتر آدمها رو قضاوت کنیم و کمتر سعی کنیم بقیه رو از اشتباه دربیاریم. 

سخن آخر: شاملو خیلی خوب توصیف کرده

کوه ها با همند و تنهایند

همچو ما باهمانِ تنهایان

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۶

در بندم

آهاااااای زندگی! بعضی وقتا بدجوری با دلم بازی میکنی، قرارمون این نبود، قرار نبود قشنگیها و خوبیها رو نشونمون بدی و بعدش یه کاری کنی که دستمون بهش نرسه ها! "دیدار مینمایی و پرهیز میکنی؟!"

بذار ما هم طعم قشنگیها رو بچشیم، تشنه ایم: "حیران دست و دشنه زیبات مانده ام"

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲

من تا من

داشت با دوستش توی نمازخونه کتابخونه حرف میزد، اولش قرار بود فقط نمازشو بخونه و زود برن ولی صحبت مجال نمیداد، داشتن راجع به آدمهای اطرافشون حرف میزدن، راجع به دوست ها، یه دفعه دوستش گفت: پریسا خیلی عاطفیه، پرید وسط حرف دوستش و

+گفت: پریسا عاطفی نیست!

_چرا خیلی عاطفیه...

+نه پریسا حساسه

_ولی عاطفی هم هست

یه دفعه مغزش سوت کشید، همه معادلاتش، تصوراتش در مورد آدمها به هم ریخت، کی عاطفیه؟ به کی میگن عاطفی؟ از دوستش پرسید: به نظرت من عاطفی ام؟

_آااااره

+تو عاطفی هستی؟

_آره

خندید و گفت:

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۱

عشق 2

+ تخیلم در مورد ازدواج اینه که با کسی که خیلی دوستش دارم ازدواج میکنم، اونم منو خیلی دوست داره، باهم خوبیم خیلی خوب ولی این خوشی خیلی ادامه­ دار نیست، شوهرم توی یک سانحه رانندگی جونش رو ازدست میده، من بی تابی میکنم، خیلی، ولی آخرش به روال عادی برمیگردم، دست آخرم با کسی ازدواج میکنم که خیلی وقت بوده دوستم داشته ولی بهش جواب منفی داده بودم...

_ اینجوری فکر نکن، فکرا جون میگیرن

+ اینکه با کسی ازدواج کنی که خیلی دوستش داری، اونم دوستت داره وتا تهشم همینطوری بمونید کجاش بده؟

_ اینکه بمیره بده

+ مگه عشق همین نبود؟

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۱

همه چیز نو شده

یادم نمیاد از چند سالگی ولی تا همین سال پیش من از اومدن سال نو و شروع بهار خوشحال نمیشدم، تعطیلات نوروز من رو افسرده میکرد و بهار افسرده تر... همه ش حالم خوب نبود، همه ش حال غم داشتم، همه ش دلم میخواست گریه کنم، همه ش خوابم میومد، نمیتونستم کارهام رو درست انجام بدم (جالب اینجا بود که من سالهای اول به کسی از حال بدم نمیگفتم و اولین  باری که از حالم با کسی حرف زدم، فهمیدم خیلی از آدمها همین حس رو دارن و اونجا بود که فهمیدم من تنها کسی نبودم که این حس رو داشته...).