شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نگار» ثبت شده است

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۲۷

تنهایی

بعضی روزها، ساعت ها و ثانیه ها هست که مال خود خودته، تنهایی، تنهای تنها، به تاهل و تجرد و سن و سال هم بستگی نداره...

نشستم وسطِ اتاقِ تویِ خوابگاه و زار میزنم. زار میزنم به خاطر اشتباهاتم، به خاطر کارهای نکرده، حرفهای نزده، ناراحتی هایی که توی دلم تلنبار شده و الان بعض شده توی گلوم.

این اولین باریه که بعد از عقدم اومدم خوابگاه، خوابگاه هم بدجور سوت و کوره، حال منم زیاد خوب نیست و این تنهایی بدجوری آزارم میده. خیلی برام جالبه من الان تقریبا دوساله که بیشتر روزهای سال رو توی خوابگاه گذروندم؛ روزهای زیادی رو توی اتاق تنهایی سر کردم. ولی این بار این تنهایی بدجوری بهم فشار میاره، حس اینکه یکی هست که من رو از تنهایی دربیاره ولی الان پیشم نیست بدجور داره آزارم میده.

واقعا این فضای سنگین برام غیرقابل تحمل شده، دلم میخواد برگردم خونه ولی نمیتونم و باید تحمل کنم.

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۶

جای مردان سیاست بنشانید درخت

"همیشه سر بزنگاه های زندگیم تنها بودم"

همیشه تصمیم های مهم زندگیم رو خودم باید میگرفتم؛ کسی هم نبوده که آرومم کنه، دلم رو گرم کنه، قلبم رو مطمئن کنه، بگه تو برو جلو من هوات رو دارم، اگه نخوام بی انصافی کنم بعضی وقتا هم بودن کسایی که هوام رو داشتن ولی اکثر مواقع خودم بودم و خودم. الان یه بغضی توی گَلومه که مانع انجام کارهای روزمره م میشه؛ یادم نمیاد آخرین بار کی و برای چی گریه کردم ولی الان چند روزی هست که اشکها مهمون چشمام شدن و قصد رفتن هم ندارن.

حالم خودم خرابه و از طرفی هم این اخبار سیاسی و انتخابات و ... هم حالم رو بدتر میکنه، استرس میندازه توی جونم، کاش زودتر این چند روز هم تموم میشد و زندگی به حالت قبل برمیگشت؛ تحمل این همه دروغ و توهین و تهمت رو به صورت همزمان ندارم.

۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۶

برزخ

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۲

غم عزیز

"آدم انگار با دردها و مشکلات خودش میتونه کنار بیاد، این دردهای بقیه س که بالاخره یه روزی هلاکت میکنه."

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۹

در دنیای تو ساعت چند است؟

راستش واقعیت از این قراره که درسته ما در دنیای ماده زندگی میکنیم و با اجسام ارتباط داریم ولی یه جورایی همه ما داریم با خیالاتمون زندگی میکنیم، یعنی بیشتر از زندگی در عالم ماده در عالم خیال به سر میبریم؛ هر کدوممون برای خودمون یک مخاطب پنهان داریم که بیشتر اوقات روز علی الخصوص تنهایی هامون رو با اون سیر میکنیم. یه وقتایی براش از شادیهامون میگیم و با هم میخندیم، یه وقتایی از غصه ها و بعدش به گریه می افتیم.

به غیر از این مخاطب پنهان که اصولا مهمترین فرد برای ماست، اکثر مواقع ماها داریم با خیال آدمهای اطرافمون زندگی میکنیم اگه اصولا افراد سالمی باشیم و کمتر با بقیه درگیری داشته باشیم، با خیالی که از آدمها تو ذهنمون ساختیم روزگار میگذرونیم، به عنوان مثال من از وقتی از خانواده م و دوستام جدا شدم اونها رو پیش خودم حس میکنم و به خیال خاطرات خوشم با اونها کمتر احساس تنهایی میکنم، و جالبه یه وقتی یکی از دوستانم بهم گفت من همیشه فکر میکنم تو با ماها هستی، حس نمیکنم تو پیشمون نیستی و من در جواب گفتم واقعیتش اینه که تو داری با خیال من زندگی میکنی، در صورتی که این منِ واقعی تنهاست و هیچکس حواسش بهش نیست! اگرم نا خوش احوال باشیم و به هر دلیلی از کسی دلگیر و بهش دسترسی نداشته باشیم و یا به هر دلیلی نخوایم باهاش درگیر باشیم، همه ش داریم با اون فرد توی ذهنمون دعوا میکنیم.

۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۱

چرا؟

امروز یکی از اساتیدم عکسی از استراحتگاه مارال در صفحه ایسنتاگرامش منتشر کرد و طبق معمول یکی از سروده های خودش رو در توضیح عکس گذاشته بود. من اما خیالم پرواز کرد به یک سال و نیم پیش و اولین مواجهه ام با تهران! نه اینکه قبلا به تهران نیامده باشم، نه، سخن از اولین مسافرتهایی است که من تنها به تهران می آمدم؛ اولین مواجهه ام با تهران استراحتگاه مارال بود و ترمینال بیهقی و آدمهایی که در دستشویی ها زندگی میکردند، میخوابیدند و حتی غذا درست میکردند، غم عجیبی بر دلم نشست...

نفرین به فقر! لعنت به تبعیض!

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۱

زیبا

صحبت از مراقبت و زیبایی بود، صحبت از نگرانی دخترا و خانم ها از احساس عدم زیباییشون بود، صحبت از این بود که چیکار کنیم قشنگ باشیم! تا کجا باید این نگرانی ادامه پیدا کنه؟! چه میزانش خوبه و از چه حدی که بگذره به وسواس تبدیل میشه!

+  من از این مراقبتها خوشم میاد، خوبه که آدم حواسش به خودش باشه، نه فقط ظاهرش بلکه لباسهاش، خوبه که آدم دنبال قشنگیها بره، انگار هنوز زنده س، نفس میکشه، نشاط داره. اینکه از صبح تا شب با ظاهر ژولیده پولیده تو جامعه ظاهر بشی و یا اصلا نه، توی خونه شلخته وار سر کنی اصلا قشنگ نیست، بقیه تا ما رو میبینند باید حالشون بهتر بشه، امید به زندگی پیدا کنند نه اینکه تازه از همه چی حالشون بد بشه. مهم تر از همه اینها اینه که هر کسی به خودش احترام بذاره و برای خودش شیک و قشنگ باشه؛ اینطوری حتی توی خلوتش هم اجازه نمیده شلختگی و عدم آراستگی بهش غلبه کنه. آراسته بودن، تمیز بودن، رنگی بودن اما با مدام مراقب وزن و پوست و چروکهای صورت بودن و این چیزا فرق داره، خود مراقبتی چیز خیلی خوبیه که اگر نباشه اصلا قشنگ نیست ولی یه وقتایی از حد میگذره...

_  یعنی چی؟ یعنی میگی آدم نباید حواسش به ظاهرش باشه؟

۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۹

واقعیت سکوت

واقعیت این است که من قادر به برقراری یک ارتباط خوب با آدم های اطرافم نیستم، واقعیت این است که من نمی توانم میان تمام آدمهای زندگی ام که عمیقا دوستشان دارم صلح برقرار کنم، واقعیت این است که حواسم به حرفهایی که می زنم نیست، واقعیت این است که از اینکه مدام حواسم باشد، چه چیزی را چه موقع و به چه کسی بگویم خسته شده ام، دلم برای یک رابطه بدون چرتکه، بدون محاسبه اینکه چه چیزی را کی و کجا بگویم که مبادا به کسی یا چیزی بربخورد تنگ شده و همه اینها من را وادار به سکوت می کنند و دیگر حرف گفتنی ای برایم نمی گذارند.

واقعیت این است که تصمیم دارم این بار که با مادرم تلفنی صحبت کردم و زمانی که گفت چه خبر؟! هیچ صحبتی از واقعیت های زندگی برایش نکنم، باید این بار به فکر یک داستان مسخره و غیرِ واقعی برای گفتن پشت تلفن داشته باشم، پس این مادرها چه موقع خواهند فهمید که کودکانشان همیشه کودک نخواهند ماند و بالاخره بزرگ می شوند، و خودشان از پس روابطشان برمی آیند، که اگر هم فرزندشان چیزی به آنها می گوید فقط برای برقراری ارتباط و گفتن گزارش های روزانه است و نه هیچ چیز دیگر، که لازم نیست بنشینند وسط روابط فرزندانشان و به فکر بازگویی گله و شکایت ها باشند.

واقعیت این است که مادرم جزو عزیزترین های زندگی من است و من سالهاست نمی توانم حرف ها و ناراحتی هایم را به او بگویم که هیچ و به تازگی متوجه شده ام که او حتی سخنان روزمره و خاطرات مسخره من را هم جدی می گیرد و هزار برابر بیشتر از خودم برای من غصه می خورد. واقعیت این است که مادرم تمام دلخوری هایم در زندگی، از کودکی تا به حال را فراموش نکرده،و این در حالی است که من بیشترشان را به سختی به یاد می آورم! واقعیت این است که مادرم حتی از چیزهایی که من را ناراحت هم نمی کند، ناراحت می شود و من این بار حتما به او واقعیت را نخواهم گفت؛ حتما سوالهایم را بیشتر خواهم کرد تا او بیشتر از من صحبت کرده باشد و من بیشتر سکوت.

دلم برای یک رابطه بدون چرتکه لک زده است...

پ.ن: ای کاش میتوانستیم اشکهایمان را هم به نوشته ها ضمیمه کنیم

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳

شوخی، ممنوع!

اینکه شما آدم شوخی هستین، اینکه با بقیه شوخی میکنید، اینکه مطالب طنز میگید و علاقه تون رو از طنز کلمات و جملات اظهار میکنید؛ همه و همه به این معناست که بقیه هم میتونن با شما شوخی کنند و هر کسی هم مدل خودش شوخی میکنه، دقت کنید! هر کسی سبک شوخی خودش رو داره، انتظار بی جایی از بقیه ست که بخواید با همه شوخی کنید و بعد بقیه با شما کاملا جدی برخورد کنند و حرفی نزنند که باعث رنجش شما بشه، اگه واقعا دوست ندارید بقیه باهاتون شوخی کنند، اگه از شوخی هاشون ممکنه براتون دلخوری ایجاد بشه، لطفا اول خودتون سر شوخی رو باز نکنید و یا اگر سر شوخی باز شد، هی اظهار ناراحتی نکنید، بذارید بقیه بفهمن با شما چه رفتاری داشته باشن، انقدر آدمها رو مستأصل نگه ندارید، یه کاری نکنید که ندونن باهاتون چیکار کنند، یه کاری نکیند که از رابطه با شما، از اینکه حالا چی بگم که ناراحت نشه استرس بگیرن، این خیلی انرژی ازشون میگیره و شاید ترجیح بدن که اصلا باهاتون قطع رابطه کنند از ما گفتن!


پ.ن: پدرم همیشه میگن "نصف شوخی، جدیه!" مراقب شوخی هامون باشیم، شاید بقیه به نیم جدی شوخیمون بیشتر توجه کنند تا نیم طنزش! 

۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۱

نهان و آشکار

 "مَن اَصلَحَ سَریرةَ اَصلَح الله علانیه، وَ مَن اَصلَحَ بَینَهُ وَ بَینَ الله، اَصلَحَ الله بَینَهُ وَ بَینَ الناس"

"هر کس پنهان خود را اصلاح کرد خداوند پیدای او را اصلاح می کند، و هر کس بین خود و خدا را اصلاح نمود، خداوند بین او و مردم را اصلاح می کند."



نمیشه کسی با خدا ارتباط خوبی داشته باشه و با مردم روابط خوبی نداشته باشه، خودش ازمون خواسته که رابطه تون رو با من خوب کنید، نهانتون با من باشه، من خودم حل می کنم همه چی رو، دیگه غصه چی رو دارین؟! اما ماها چیکار کردیم؟ توی آشکار دم از خدا زدیم و در نهانمون همون کاری رو کردیم که اون دوست نداره، در ظاهر به مردم عشق ورزیدیم در حالیکه توی دلمون پر از کینه و حسد و بدخواهی بود.


خدایا با تو که باشم دیگه غم چی رو بخورم؟! غم اینکه مردم پشت سرم چی میگن؟ بذار اونا هر چی دوست دارن بگن، مهم اینه که من تو رو دارم، مهم اینه که تو ازم راضی هستی.