شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

شهر من گم شده است

پشت دریا شهری است، قایقی باید ساخت

درباره بلاگ
شهر من گم شده است

توی این عصری که مردم با وجود فضاهای مجازی و دسترسی همه به اونها احساس عکاس بودن، نویسنده بودن و روشنفکر بودن دارن، دست به قلم بردن من نه تنها چیزی رو از این دنیا کم نمی‌کنه بل کم زیاد هم کرد!
.
.
.
اینجا حکم خط خطی‌های یک دختر بچه سه، چهار ساله را دارد؛ شاید هم روزی ونگوکی، پیکاسویی، چیزی از آب درآمد.

آخرین مطالب
۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۳

میای با هم دوست بشیم؟

توی دوران دبستان بچه هایی بودن که زیاد مهارت ارتباطی قوی نداشتند و نتونسته بودند دوستان زیادی برای خودشون پیداکنند؛ این وسط مامانهایی هم بودند که نگران بچه هاشون بودند و میومدن مدرسه و به من میگفتند که لطفا با دختر منم دوست باش! یا با دختر منم بازی کنید! منم میگفتم باشه ولی عملا بلد نبودم برای دوست شدن باید چیکار کنم! چون دوست شدن خودم با دوستام یه کار امری و دستوری نبود! با هم دوست شدیم و خودمون هم علتش رو نمیدونستیم!

دیشب یه دفعه این چیزا اومد توی ذهنم و خودم هم علتش رو نفهمیدم. بارها به آدمهای مختلف توی زندگیم گفتم که دوستی یه اتفاقه یه احساس صمیمیت و نزدیکی با بقیه که به مرور به دوستی تبدیل میشه. نمیشه به اجبار یا با جمله میای با هم دوست بشیم با بقیه دوست شد! و فکر میکنم از بین رفتن و یا کمرنگ شدن دوستیها هم به همین صورت اتفاق بیفته. کم کم با آدمها احساس دوری میکنی و حس میکنی که دیگه حرف همدیگه رو نمیفهمید یا دیگه حرفی برای گفتن به همدیگه ندارید تا قطع ارتباط کامل...

یه چیزی که همیشه توی دوستی برای من مهم بوده و هیچوقت نتونستم ازش صرفنظر کنم این بوده که اونقدری که من با طرف مقابلم احساس صمیمیت و نزدیکی میکنم طرف مقابل هم همین احساس رو نسبت به من داشته باشه. یعنی زمانهایی که احساس کردم که این حس دو طرفه وجود نداره دوستیم رو قطع یا کمرنگ کردم.

 

پ.ن: اعتراف میکنم که برای اولین و آخرین بار جمله مضحک «میای با هم دوست بشیم» رو، روز اول مدرسه به کار بردم و بعد و قبل از اون هیچوقت ازش استفاده نکردم.

من ازون آدمایی هستم که در لحظه جوگیر میشن و یه قول و یه حرفی میزنن و بعدش توی عمل بهش میمونن!

الان نمیدونم فردا چه غلطی بکنم!

۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۹

مادرم

چشمانم را میبندم و خاطرات کودکی را به یاد می آورم. مادر روزهای زیادی را برای انجام کارهای اداری، از این اداره به آن اداره می رفت و من به دنبالش. قدم های کوچکم نمی توانستند با قدمهای بلند او هم پا شوند و راه رفتنم بیشتر به دویدن شباهت داشتند. خسته میشدم و مادرم برای سرگرم کردنم سنگفرش خیابان را اسبابِ بازی من میکرد: « بیا یه بازی کنیم با همدیگه، بازیش این شکلیه که باید مواظب باشی که پات نره روی خطهای بین سنگ ها»

خاطرات دیگری هم به یاد می آورم. آن زمانهایی که من و مادر به مطب دکتر میرفتیم و مادر شروع میکرد که شرح حال مریضی من را به دکتر بدهد و در این میان هم شکایتی از من به زبان می آورد. دوست داشتم که خودم توضیحات لازم را به دکتر بدهم. از اینکه مادرم لجبازی و شیطنتهایم و رعایت نکردن نسخه پزشک را به دکتر بگوید، خجالت زده میشدم.

حالا چند سالی است که قدمهای من بلندتر و سرعت حرکتم بیشتر از مادرم است و اگر بخواهم مادر به گرد پای من هم نمی رسد. حالا دیگر من مادر را به دکتر میبرم و در صورت لزوم شکایتش را به پزشک میکنم. خیلی وقت است که انگار جای من و مادر عوض شده است.

اما من همچنان نیازمند محبتش هستم، همچنان برایم مادری میکند، هر چند که شاید گاهی من نیز باید هوای او را داشته باشم.

قوی بودن سخت است ولی باید تمرین کرد...

فکر میکنم از اواخر پاییز پارسال تا اوایل ماه رمضان امسال، چند ماهی بود که تمام تلاشم رو کردم حتما برم باشگاه، خیلی هم خوب بود و تاثیر مثبتی روی من داشت. متاسفانه به دلیل تداخلش با کارم و همینطور ایام روزه داری کلاسم ول شد.

تا اینکه این هفته باز تصمیم گرفتم که کلاسم رو ادامه بدم.

همه اینها رو گفتم که بگم یکی از خانمهایی که اون هم به کلاس میومد، دیروز من رو دید و گفت:

- پس چرا نیومدی دیگه؟! (و جالب بود که خودش هم چند وقتی بود که نیومده بود کلاس!)

+ (با خونسردی) نتونستم بیام.

- عروسی کردین؟

+ بله خیلی وقته! 

- عهه کی؟

+ اوایل امسال...

- پس برای همین نتونستی بیای کلاس!

+ نه واقعا ربطی نداشت یه این موضوع!

 

خدای من، خدای من! اول از همه اینکه درسته من با این خانم در یک کلاس شرکت میکردیم ولی اصلا حرفی با هم نداشتیم، یه بار به سرعت تمام اطلاعات رو از من گرفت! من نمیدونم چرا نمیتونم آدمای فضول رو لالشون کنم، مثل آدمای مظلوم به تک تک سوالاتشون پاسخ جامع و کامل میدم.

اما موضوع مهمتر اینکه چرا بعضیها ازدواج رو شغل حساب میکنند؟ مثلا ازش میپرسی چیکار میکنی؟ میگه من ازدواج کردم:| و یا اینکه تا ازدواج میکنند توجیه این میشه که کاری انجام ندن! آخه ازدواج من چه ربطی داره به اینکه نیومدم باشگاه؟!

از اینکه بقیه ازدواج من رو برام یه نقطه ضعف حساب کنند متنفرم، از اینکه فکر کنند با ازدواج تواناییهام رو از دست دادم، نمیتونم درس بخونم، نمیتونم کار کنم، نمیتونم تنهایی بیرون برم و یا آزادیم رو از دست دادم خیلی خیلی بدم میاد. تو رو خدا سر از زندگی مردم بکشید بیرون و به زندگی خودتون برسید. انقدر سوهان روح نباشید.

از سوالات تکراری مثل: چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا عروسی نمیکنی؟ چرا بچه داری نمیشی؟ و... خسته نشدید؟ یه کم سر خودتون رو شلوغ کنید که جزئیات زندگی مردم اهمیتش رو براتون از دست بده!

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۲

در آرزوی ...

خواب، خواب، خواب!

خیلی خوابم میاد، خیلی خسته م! هر بار تصمیم به خوابیدن میگیرم ولی تلاشم برای به خواب رفتن بی فایده ست.

گاهی اوقات نعمتهای ساده زندگی برات میشن آرزو؛ همیشه همینطور بوده، مواقعی که باید یه کار مهمی رو انجام میدادم، سخت خوابم میبرده. دلم برای اون روزهایی که تا ساعت 10 صبح خواب بودم، تنگ شده، خیلی عجیبه ولی واقعا دلتنگ اون آرامشی هستم که باعث به خواب رفتنم میشد!

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۲۲

زندگی

زندگی اینطوریه؛ 

گاهی انقدر دوست در کنار خودت داری که حتی فکر اینکه یه روزی برسه که تنهایی توی گلوت باشه و تو رو به حالت خفگی دربیاره برات یه چیز خنده داره! گاهی هم از شدت تنهایی نمیدونی به کی و چی پناه ببری و هیشکی رو نداری که بتونی باهاش دو کلمه دوستانه صحبت کنی.

زندگی اینطوریه؛

گاهی به خاطر شادی و سلامتی خودت و خانواده و اطرافیانت نمیدونی چطور شکر خدا رو به جا بیاری و گاهی غم و ناراحتی جای همه حسهای خوب زندگیت رو میگیره.

گاهی انقدر سرت شلوغه که فرصت پلک زدن هم نداری، بعضی وقتای دیگه هم بازم کلی کار داری ولی حوصله و انگیزه ای برای انجامشون نداری.

گاهی روزها و ساعتهات پر از شلوغیه و رفت و آمده و گاهی هم شاید روزها بگذره و تو هیچ آدمی رو نبینی.

.

.

.

۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۹

زیبایی باید در چشمان تو باشد؟!

دیروز صبح، وقتی میخواستم ظرفها رو بشورم متوجه یه تخم خربزه شدم که دم راه آبِ کنار سینک بود. من سریع برش داشتم و در کمال تعجب دیدم که عهه تخم خربزه جوونه زده و ریشه کرده! و من با خشونت هر چه تمامتر پرتش کردم یه طرف تا بعدا بندازمش دور...

ولی بعدش یادم اومد که چند وقت پیش، توی فلان پیج اینستاگرام اون شخص که اسمش سبا بود وقتی با چنین صحنه ای مواجه شده بود، جوونه رو یه نشونه دیده بود و گذاشته بود توی آب تا جوونه بزنه و بعدترش هم کاشته بودش توی خاک...

به این نتیجه رسیدم که اتفاقهای تلخ و شیرین زندگی فقط به نگاه ما بستگی داره، میتونیم قشنگ ببینیمش و یا غیرقابل تحمل؛ خودمون تصمیم میگیریم اون جوونه ای که در مکان و زمان دور از انتظار ما افتاده رو رشدش بدیم یا از زندگی جدید محرومش کنیم.

حالا منم جوونه م رو گذاشتم توی آب تا ریشه هاش محکمتر بشن، نمیدونم میخوام باهاش چیکار کنم ولی فعلا تصمیم گرفتم به عنوان یه نشونه قلمدادش کنم و حواسم بهش باشه...

۳۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۷

معجون جادویی

من متولد اصفهانم، به غیر از یکبار آن هم در سالهای دور، به شهرهای جنوبی ایران سفر نکرده ام، ولی باور عمیقی از درون به من این احساس را میدهد که ریشه ام در جنوب ایران است. مادرم روزهای کودکی و نوجوانی اش را در آبادان گذرانده است و خود را خوزستانی میداند، و از کودکی، مدام به ما گوشزد کرده است که شما اصفهانی نیستید! برای همین من کمتر خودم را اصفهانی میدانم و دلم برای مردم جنوب، شهرهای جنوب و شهرهای جنگ زده خوزستان میتپد و دلم بدجوری آنجاست!

من عاشق غذاهای جنوبیم، مخصوصا غذاهای ترشی که ترشی را مدیون معجونی به نام تمر هندی هستند. قلیه ماهی، ماهی شکم پر، خورشت بامیه و... همین امروز ظهر وقتی که قلیه ماهی روی گاز در حال قل خوردن بود، به مادرم گفتم که خیلی علاقمندم با کسیکه برای اولین بار قلیه ماهی را درست کرد، ملاقاتی داشته باشم؛ به نظر آدم جالبی می آید! بر چه اساسی برای اولین بار، ماهی، سبزی و تمر هندی را مخلوط کرد؟! چون در نگاه اول این سه عنصر سنخیتی با هم ندارند ولی در نهایت معرکه ترین غذای دنیا را به وجود می آورند! عجب مغز متفکری بوده و من را عجیب عاشق و دلباخته خود کرده است!


پ.ن: فکر کنم مشخصه که من عاشق غذاهای ترش هستم و به غذاهای شیرین کمتر علاقه نشون میدم.

پ.ن: در اینجا بهتره که یادی کنیم از غذای ترش اصفهانی به نام خورشت نعنا و جعفری! محاله بخورید و عاشقش نشید.

پ.ن3: مادرم میگن یه دوره ای در زمان جنگ تمر هندی نایاب شده بود، و عاشقان و دلباختگان غذاهای ترش تمری از لیمو به عنوان چاشنی ترش استفاده میکردند.

۲۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۳

خدایا توبه :*

این مطلب رو، تقریبا دو سال پیش و زمانی که هنوز مجرد بودم نوشتم، و الان که گاهی اوقات یادش می‌افتم واقعا بدنم می‌لرزه! از اینکه همسرم مدام باید در حال سفر باشه و گاهی اوقات موقع پروازهای هوایی، خودش و من می‌میریم و زنده می‌شیم تا فرود بیاد! به نظرم عشق سال‌های اول و روزهای اول زندگی مشترک رو کما بیش همه تجربه می‌کنند و اون چیزی که کمتر تجربه می‌شه، تداوم و استمرار عشقه! تعجب می‌کنم از خودم که با وجود خوندن کتابی مثل "یک عاشقانه آرام" باز هم متوجه تداوم و استمرار عشق نبودم و متعجب‌تر هستم از چنین تخیلی که در نهایت مجبور بشی زندگیت رو با کسی بگذرونی که واقعا دوستش نداری! باید به چیزهای خوب فکر کرد...

۲۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۶

معجزه چی می‌تونه باشه؟!

معجزه، معجزه، معجزه! معجزه محمد (ص)، معجزه عیسی (ع)، معجزه ابراهیم (ع)، معجزه موسی(ع)
تعریفمون از معجزه‌ها چیه؟ معجزه‌ها کی اتفاق می‌افتند؟ آیا تا به حال در زندگیتون معجزه رخ داده؟ 
تعریف من از معجزه در زندگی اینه: " افتادن یک اتفاق درست در زمانی که امیدی به رخ دادنش نیست!" 
به نظر من قرار نیست توی زندگی معمولی ما، عصایی تبدیل به اژدها بشه، ماه از وسط نصف بشه یا آب رودی شکافته بشه! چون من یک ولی نیستم، من یک آدم معمولی‌ام. همین که صبحت رو با صدای خوردن قطرات بارون به پنجره شروع کنی، خودش عین معجزه‌ست؛ همین که در اوج نا امیدی اتفاقی برات رخ میده که به کل از افتادنش نا امید بودی، خودش یعنی معجزه! اگه توی این دنیای پر از غم، توی وضعیت نابسامان اقتصادی هنوز هم ته دلت روشنه به افتادن اتفاق‌های خوب، خودش یعنی معجزه. خدا میدونه که خودم در حال حاضر بیشتر از هر کسی به شنیدن این حرف‌ها احتیاج دارم و میخوام برای خودم بنویسم، بنویسم تا باورم بشه و یادم نره که معجزه بارها توی زندگی من اتفاق افتاده؛ مثل آخرین باری که دلم شکست و خدا جوری مشکلم رو حل کرد که اصلا باورم نمی‌شد. مثل داشتن مادر مهربونم که همیشه دلم رو گرم کرده به بودنش و خیلی چیزهای دیگه که الان زمان گفتنش نیست.
دلم روشنه، روشنه به روزهای بهتر، قشنگ‌تر، رنگی‌تر و آروم تر...
روزایی که شاید از خودم راضی‌تر باشم...
روزایی که شروعش امروزه...